تحریک شده، بر چوب اویختن، سوراخ کردن، احاطه کردن، چهار میل کردن، محدود کردن، میله کشیدن، سپوختن
impaled
انگلیسی به فارسی
انگلیسی به انگلیسی
• pinned down, fixed in place with a sharp or pointed object; pierced through with a sharp object, stabbed; made helpless, immobilized with a word or look
جملات نمونه
1. i was impaled by her glance
نگاهش مرا گرفتار کرد.
2. they threw him from the roof and impaled him on a spear stuck in the ground
او را از بام بر روی نیزه ای که در زمین فرو کرده بودند انداختند.
پیشنهاد کاربران
فرورفته
میخکوب شده
کلمات دیگر: