کلمه جو
صفحه اصلی

taskwork


معنی : وظیفه، خرحمالی، خرکاری، کارناخوشایند، کار معلوم
معانی دیگر : کاری که بعنوان وظیفه انجام میشود

انگلیسی به فارسی

کاری که بعنوان وظیفه انجام می‌شود، وظیفه، کارمعلوم، کارناخوشایند


کارهای کاری، وظیفه، خرحمالی، کارناخوشایند، خرکاری، کار معلوم، کاری که بعنوان وظیفه انجام میشود


انگلیسی به انگلیسی

• hard work; contracting work
contract work, free-lance work

مترادف و متضاد

وظیفه (اسم)
assignment, service, function, office, task, work, duty, obligation, role, incumbency, taskwork

خرحمالی (اسم)
grind, slog, moil, fag, corvee, drudgery, elbow grease, plod, punisher, taskwork, hackwork, spadework

خرکاری (اسم)
donkey work, taskwork

کارناخوشایند (اسم)
taskwork

کار معلوم (اسم)
taskwork

پیشنهاد کاربران

کار - وظیفه


کلمات دیگر: