کلمه جو
صفحه اصلی

آس

فارسی به انگلیسی

ace, game similar to poker


ace


عربی به فارسی

تک خال , اس , ذره , نقطه , در شرف , ستاره يا قهرمان تيمهاي بازي , رتبه اول , خلباني که حداقل پنج هواپيماي دشمن را سرنگون کرده باشد


مترادف و متضاد

آسک، آسیا


تک


مورد


۱. آسک، آسیا
۲. تک
۳. مورد


فرهنگ معین

[ فر. ] ( اِ.) 1 - تک خال . 2 - یکی از ورق - های بازی که یک خال بر آن نقش شده .


( اِ.) دو سنگ گرد و مسطح بر هم نهاده که به وسیله آن غلات را آرد کنند. سنگ زیرین ساکن و سنگ بالایی متحرک می باشد.


لغت نامه دهخدا

آس . (اِ) دو سنگ گرد و پخ برهم نهاده و زیرین را در میان میلی آهنین و جز آن از سوراخ میان زبرین درگذشته و سنگ زبرین بقوت دست آدمی یا ستور یا باد یا آب و بخار و برق گردد و حبوب و جز آن را خرد یا آرد سازد. آنچه را به دست گردد، دست آس و آسدست ، و آنچه را با آب گردد آب آس یا آسیاب یا آسیا و عرب طاحونه و ناعور و آنچه را بباد گردد بادآس و آسیاچرخ و آس باد و رحی الریح نامند،و آس بستور گردنده و نیز آس بزرگ را خرآس و ستورآس گویند و آس با شتر گردنده را عرب طحانه و طحون گوید.(السامی فی الاسامی ). و آس که بگاو گردد آن را گاوآس و دولاب و عرب منجنین و منجنون و عربه و دالیه گوید. رحی . طاحونه . رحا. طاحون . طحانه . مطحنه :
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیزگرد چو آس .

مسعودسعد.


عمرت از آس آسمان سوده
تو دمی زو بجان نیاسوده .

سنائی .


دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس .

انوری .


قدر سرمه بزرگتر باشد
هرچه اش آس خردتر ساید.

خاقانی .


|| اشتر که موی او ریخته بود. اَنْبُره .
- آس شدن ؛آس گردیدن . آس گشتن . آرد شدن . نرم ، خُرد، آسیائی شدن . مطحون ، طحین ، مُطحن گردیدن :
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه .

کسائی .


دوستا جای بین ومرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس .

لبیبی .


تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا [ بر ] سر مرا.

لبیبی (از فرهنگ اسدی ).


رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس .

سنائی .


چو دانه دیدی اندر خوشه رُسته
ببین هم گشته زیر آسیا آس .

سنائی .


من بپای خود این خطا کردم
تا بدستاس رنج گشتم آس .

مختاری .


موافقان را بأست نمالد و نه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس .

حسن غزنوی .


- آس کردن ؛ آرد کردن . نرم وخرد کردن . آسیا کردن . آرد کردن :
آسمان آسیای گردانست
آسمان ، آسمان کند هزمان .

کسائی .


همی نثار کند ابر شامگاهی دُر
همی عبیر کند باد بامدادی آس .

منوچهری .


دندانهای پیشین را سر تیز است تا طعام ببُرَد و دیگران را سر پهن است تا طعام آس کند. (کیمیای سعادت ). گفت نه ، آس کن تا آرد شود، آس کرد تا آرد شد. (تفسیر ابوالفتوح ).
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن .

انوری .



آس . (ع اِ) (از سریانی آسا) مورْد. رَند. اِسمار. مُرد. مرت . عمار. فیطس . مرسین . و آن درختی است بلندتر از انار، برگش ریزه تر از برگ انار و مایل به استداره ، تخمش سیاه و خزان نمیکند و گل و برگ آن معطر است :
تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ گون
آسمان آس رنگ از رنگ او گردد خلنگ .

منوچهری .


در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیزگرد چو آس .

مسعودسعد.


ماه دوهفته ندارد قدو چشم و رخ و زلف
عرعر و نرگس سیرآب گل سوری و آس .

سوزنی .


و میوه ٔ آن را حب ّالاَّس و فطس و تخم مورد گویند. || قبر. || صاحب . یار. || بقیه ٔ عسل آمیخته بموم در زنبورخانه . || خاکستری که از آتش برجای مانده باشد در دیگدان . باقی خاکستر در میان دیگ پایه . (ربنجنی ). || نشانه ها و علائم عمارت و آبادی . هر نشانی خفی .
- آس برّی ؛ مورْد اسپرم . مُرد اسفرم . خیزران بلدی . قف و انظر. مورْد رومی . مورْد صحرائی .

آس . (ع اِ) حیوانی که پوست و موئی نرم دارد و از آن پوستین کنند و نوک دم آن سیاه است . قاقم . || فنک . فنه . فرسان . (زمخشری ).


آس . (فرانسوی ، اِ) قسمی بازی و قمار با اوراقی مخصوص که شکل خال و شاه و بی بی و سرباز و لکات بر آن است . || تک خال . ورق قمار که یک خال بر آن باشد.
- چهار شاهش به چهار آس خوردن ؛ به قویتر از خودی مصادف شدن . به حیله و چاره ای رساتر از چاره ٔ خوددچار گشتن .


آس . (هندی ، اِ) بزبان هندوستانی ، تیرانداز ماهر. (فرهنگ شعوری ) :
تیغ رای تو خود سپر نکند
گرچه چرخ فلک شود پرآس .

مسعودسعد.


|| کمان تیراندازان . || امید.

آس . [ سِن ْ ] (ع ص ) آسی . اندوهگین .


آس . (اِخ ) نام قومی از ایرانیان ، ساکن قفقاز مرکزی . زبان این مردم لهجه ای از فارسی است و ایشان را ایرُن و اِس و اُسِت نیز نامند. و آنان مردمی قوی با مویهای خرمائی و چشمهای آسمانگونه باشند و در قدیم پادشاهی و مملکتی به همین نام داشته اند. عده ٔ کنونی آنان نزدیک 200 هزار تن است . و نسبت بدان آسی و جمع آن آسیان است . و رجوع به آسیان و آزاد و آزاده شود. || نام قریه ای از فارس . || نام شهری در دشت قپچاق . || نام مرکز بلوک دیکله ٔ قراجه داغ آذربایجان .


فرهنگ عمید

هریک از دو سنگ مسطح، گِرد، و برهم‌نهاده که غلات را با آن خُرد و نرم می‌کنند.
⟨ آس شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم شدن؛ آرد شدن: ◻︎ تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او / هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا (امیرمعزی: ۳۵)، ◻︎ رفیقا جام می بر یاد من خور / که زیر آسیای غم شدم آس (سنائی: ۶۲۸).
⟨ آس کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] نرم کردن؛ آرد کردن.


= مورْد
⟨ آس برّی: (زیست‌شناسی) درختچه‌ای با میوۀ ترش، برگ‌های متناوب، و تخمدان‌هایی در پایین گلبرگ‌ها.


۱. در بازی ورق، یکی از ورق‌ها که یک خال بر آن نقش شده است.
۲. نوعی بازی ورق.


دانشنامه عمومی

حس،درکش، کوتاه شده ی آستدن، واگرفتن، از سوی روبرو دریافتن و درگرفتن، آگهش، دریافت، احساس، درکشیدن یا به خود درکشیدن، دریافت کردن، برکشیدن و آگاهی از بیرون و پیرامون.


فرهنگ فارسی ساره

تکخال



کلمات دیگر: