باذکاوت، بافهم
clearheaded
انگلیسی به فارسی
پاک کردن، خوش فکر، با ذکاوت، بافهم
مترادف و متضاد
lucid
Synonyms: sensible, perceptive, unconfused, composed
جملات نمونه
When the house caught on fire, he had the clearheadedness to call the fire department.
خانه که آتش گرفت، او آنقدر حواس داشت که به آتشنشانی تلفن بزند.
کلمات دیگر: