کلمه جو
صفحه اصلی

fulfill or fulfil

انگلیسی به فارسی

انجام دادن، به انجام رساندن، (به قول و غیره) عمل کردن، وفا کردن، به پایان رساندن


اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن


(خواب یا پیش بینی و غیره) درست در آمدن، برآورده کردن، کام دل گرفتن


(قرار داد و غیره) اجرا کردن


(شرایط و غیره) واجد بودن، دارا بودن


جملات نمونه

I will fulfill my promise.

قول خود را انجام خواهم داد.


You ought to fulfill your duties toward your mother

تو باید به وظایف خود نسبت به مادرت عمل کنی.


Your commands shall be fulfilled.

فرمان‌های شما اطاعت خواهد شد.


His prophecies were all fulfilled.

پیشگویی‌های او همه درست در آمد.


May God fulfill your prayers.

خداوند دعاهای تو را مستجاب کند.


to fulfill a desire

آرزویی را برآوردن


to fulfill a need

نیازی را رفع کردن


to fulfill the terms of a contract

مفاد قراردادی را اجرا کردن


to fulfill the requirements of entry to the university

شرایط ورود به دانشگاه را حایز بودن


اصطلاحات

fulfill oneself

خواسته‌های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن، کامیاب شدن



کلمات دیگر: