کلمه جو
صفحه اصلی

خواب آلوده

لغت نامه دهخدا

خواب آلوده . [ خوا / خا دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خوابناک . خواب آلود. (یادداشت بخط مؤلف ) :
ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را.

سعدی .


تو صاحب منصبی از حال درویشان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی .

سعدی .


دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران .

سعدی .


آمد افسوس کنان مغبچه ٔ باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده .

حافظ.


دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده .

حافظ.


به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده ایم ای بخت بیدار.

حافظ.


رجوع به خواب آلو و خواب آلود شود.

فرهنگ عمید

۱. کسی که تازه از خواب بیدار شده و هنوز اثر خواب در او باقی است.
۲. کسی که خوابش می‌آید و مایل به خوابیدن باشد.



کلمات دیگر: