کلمه جو
صفحه اصلی

درزمان

لغت نامه دهخدا

درزمان . [ دَ زَ ] (ق مرکب ) فی الفور. درحال . بزودی . بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری . علی الفور. فی الحال . یکایک :
شنید این سخن شاه شد بد گمان
فرستاده را جست هم در زمان .

فردوسی .


میان کیی تاختن را ببست
از آن شهر هم درزمان برنشست .

فردوسی .


ببردند هم درزمان پیش شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه .

فردوسی .


بریدند و هم درزمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد.

فردوسی .


چو بوسید شد درزمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.

فردوسی .


نوندی برافکند هم درزمان
فرستاد نزدیک رستم دمان .

فردوسی .


درزمان گرددآتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد.

مسعودسعد.


آن پریزاده درزمان برخاست
چون پری می پرید از چپ و راست .

نظامی .


دادند به شوهر جوانش
کردند عروس درزمانش .

نظامی .


شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان .

نظامی .


گر درافتد در زمین و آسمان
زَهره هاشان آب گردد درزمان .

مولوی .


طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش بر زد کای فلان .

مولوی .


پس طلب کردند او را درزمان
آقچه ها دادندو گفتند ای فلان .

مولوی .


جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری .

سعدی .


در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم . (انیس الطالبین ص 139).

درزمان . [ دَرَ ] (اِ) رشته و ریسمان تافته را گویند که در سوزن کشند. (برهان ) (از آنندراج ). ریسمانی باشد که در سوزن کشند. (مجمعالفرس سروری ). رشته و ریسمان تافته که در سوزن جهت خیاطی کشند. (ناظم الاطباء) :
جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود
بگسلد چون بیش از آن تابی که باید درزمان .

لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 99).


در شهرگاه دوختن جامه ٔ عدوش
بر درزمان کنند همی درزیان زیان .

لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 119).


رجوع به درزمون و درزنان شود.

فرهنگ عمید

درحال؛ فی‌الفور.


رشته‌ای که برای دوختن چیزی به سوزن بکشند.


گویش مازنی

سوزن



کلمات دیگر: