کلمه جو
صفحه اصلی

رگ زن

لغت نامه دهخدا

رگ زن . [ رَ زَ ](نف مرکب ) فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی ) (دهار).نشترزن . فصاد و جراح . (آنندراج ). حجام :
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته به دست .

عسجدی .


رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون .

مولوی .


پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش .

مولوی .


درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است .

سعدی .



فرهنگ عمید

کسی که پیشه‌اش رگ ‌زدن است؛ کسی که دیگری را رگ می‌زند و از بدن او خون کم می‌کند؛ فصاد؛ رگ‌شناس: ◻︎ درشتی و نرمی به هم‌در بِه است / چو رگ‌زن که جراح و مرهم‌نه است (سعدی۱: ۴۵).



کلمات دیگر: