غم آشام . [ غ َ ] (نف مرکب ) غمخوار. غم آشامنده . آنکه غم و اندوه خورد :
امشب همه شب دل غم آشام
لب بر لب آه آتشین داشت .
ز خون دیده باشد مایه دار اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلطان .
غم آشامان بهم چون جام بخشند
دو عالم را برشحی کام بخشند.
امشب همه شب دل غم آشام
لب بر لب آه آتشین داشت .
طالب آملی (از آنندراج ).
ز خون دیده باشد مایه دار اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلطان .
شیخ العارفین (از آنندراج ).
غم آشامان بهم چون جام بخشند
دو عالم را برشحی کام بخشند.
نورالدین ظهوری (از آنندراج ).