کلمه جو
صفحه اصلی

بدخوار

لغت نامه دهخدا

بدخوار. [ ب َ خوا / خا ] (نف مرکب ) بدخوراک . (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف ). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن ؛ بدخوراک کردن . اجداع ؛ بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب ).


بدخوار. [ ب َ خوا / خا ] (ص مرکب ) مشکل . دشوار. سخت . (یادداشت مؤلف ).
- بدخوار گشتن ؛ دشوار و سخت شدن :
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت .

فردوسی .




کلمات دیگر: