کلمه جو
صفحه اصلی

بدمحضری

لغت نامه دهخدا

بدمحضری . [ ب َ م َ ض َ ] (حامص مرکب ) در غیاب دیگران را ببدی یاد کردن : ابوجعفر منصور پیوسته ابومسلم را پیش سفاح بدمحضری میکردی و می گفتی که اگر خواهی که ترا جهان صافی شود ابومسلم را از میان بردار. (تاریخ بلعمی ).



کلمات دیگر: