پاکزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) عفیفه . حصناء. محصنه . کریمه . طاهره :
به ایرانیان گفت کان پاکزن
مگر نیست با این بزرگ انجمن .
بدو گفت بهرام کای پاکزن
مرا اندرین داستانی بزن .
همی گفت هر کس که این پاکزن
چه نیکو سخن گفت بر انجمن .
بگفتار او رام گشت انجمن
فرستاده شد نزد آن پاکزن .
به ایرانیان گفت کان پاکزن
مگر نیست با این بزرگ انجمن .
فردوسی .
بدو گفت بهرام کای پاکزن
مرا اندرین داستانی بزن .
فردوسی .
همی گفت هر کس که این پاکزن
چه نیکو سخن گفت بر انجمن .
فردوسی .
بگفتار او رام گشت انجمن
فرستاده شد نزد آن پاکزن .
فردوسی .