پالانگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) پالاندوز. اَکّاف . قَتّاب :
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو بگفتگوی ایشان منگر
خرخو بیند که غرقه شد پالانگر.
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویش میخواستند از خری .
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالانگران را ببرده است آب .
سلمان ساوجی (ازجُنگی خطی مورخ بسال 651).
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو بگفتگوی ایشان منگر
خرخو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی .
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویش میخواستند از خری .
نظامی .
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالانگران را ببرده است آب .
سلمان ساوجی (ازجُنگی خطی مورخ بسال 651).