کلمه جو
صفحه اصلی

حافظالدین

لغت نامه دهخدا

حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) محمدبن احمد. رجوع به محمدبن احمد عجمی شود.


حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) محمدبن محمدبن شهاب . رجوع به محمد... شود.


حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) محمدبن محمد کردوی . رجوع به محمد... شود.


حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) بلقینی . رجوع به عبداﷲبن احمد حافظالدین بلقینی شود.


حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) عبداﷲبن احمد نسفی . رجوع به عبداﷲ... شود.


حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) (تل ّ...) موضعی است در بخارا که قدیم تل ّ میانه و پس از آن تل بغرابیک و در این زمان تل خواجه طرخان و تل مولانا حافظالدین معروفست . از بقاع بخارا و زیارتگاه است . محمدبن علی بن طرخان یکی از ائمه ٔ بخارا از آنجاست . (احوال و اشعار رودکی ص 447).


حافظالدین . [ ف ِ ظُدْ دی ] (اِخ ) ابونصر بن خواجه محمد پارسابن محمدبن محمود الحافظ البخاری . آنگاه که پدرش خواجه پارسا در سفر حج در شهر مدینه درگذشت قائم مقام پدرشد، و در نفی وجود و بذل موجود کار از وی گذرانید. وفاتش بسال 865 هَ . ق . اتفاق افتاد و در قبةالاسلام بلخ مدفون گشت . یکی از شعرا در تاریخ وفات او گوید:
خواجه ٔ اعظم ابونصر آنکه شد
تکیه گاهش مسند دارالبقا
سرّ او چون با خدا پیوسته بود
زین سبب تاریخ شد سرّ خدا.

(حبیب السیر ج 3 جزء 3 ص 209).




کلمات دیگر: