کلمه جو
صفحه اصلی

خرددندان

لغت نامه دهخدا

خرددندان . [ خ ِ رَدْ، دَ ] (اِ مرکب ) دندان عقل : از پس طواحن چهار دندان دیگر است دو زیر و دو زبر از هر سویی یکی آنرا خرددندان گویند که از پس رسیدگی برآید و بعض مردمان را این چهار دندان بازپسین نباشد و برنیاید و از برناآمدن از او در خرد هیچ نقصانی نیاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خرددندانها را بعضی بوده که بیخ ها به چهار شاخ باشد و بوده که به سه شاخ باشد و باشد که به دو شاخ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


خرددندان . [ خ ُرْدْ، دَ ] (ص مرکب ) ریزه دندان . (یادداشت بخط مؤلف ). اکس . (تاج المصادر بیهقی ).



کلمات دیگر: