دادده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) داددهنده . عادل . عدل . عدالت ورزنده :
سخنگوی و روشن دل و دادده
کهان را بکه دارد و مه بمه .
همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده ٔ بردبار.
بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برگذشته ز ماه .
تو شهریار داددهی او وزیر شه
رحمت بر این وزیر و برین شهریار باد.
کردند بسی خروش و فریاد
کای داور دادده بده داد.
|| (اِخ ) نام حق تعالی . || (اِ) نام روز چهاردهم از ماههای ملکی (جهانگیری ).
سخنگوی و روشن دل و دادده
کهان را بکه دارد و مه بمه .
فردوسی .
همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده ٔ بردبار.
فردوسی .
بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
فردوسی .
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برگذشته ز ماه .
فردوسی .
تو شهریار داددهی او وزیر شه
رحمت بر این وزیر و برین شهریار باد.
مسعودسعد.
کردند بسی خروش و فریاد
کای داور دادده بده داد.
نظامی .
|| (اِخ ) نام حق تعالی . || (اِ) نام روز چهاردهم از ماههای ملکی (جهانگیری ).