لغت نامه دهخدا

بازریا

باززدن

بازستان

بازستاندن

بازستدن

بازسپردن

بازشدن

بازشده

بازشدگی

بازشناختن

بازشناسی

بازشنیدن

بازشکافتن

بازشکستن

بازشکفتن

بازطلبیدن

بازغ

بازغه

بازفت

بازفرستادن

بازفرمودن

بازفروختن

بازفکندن

بازق

بازقلعه

بازقن

بازقند

بازل

بازله

بازمار

بازمالیدن

بازمان

<hr> مترادف بازماندن : ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن

مترادف بازماندن : ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن

بازماندن

<hr> مترادف بازمانده : به جامانده، بقیه، پس مانده، دنبال مانده، عقب مانده، واپس مانده، به هدف نرسیده، خسته، درمانده، کوفته، وارث، خلف، خویش، قوم

مترادف بازمانده : به جامانده، بقیه، پس مانده، دنبال مانده، عقب مانده، واپس مانده، به هدف نرسیده، خسته، درمانده، کوفته، وارث، خلف، خویش، قوم

بازمانده

بازماندگی

بازمانستن

بازمانیدن

بازمونی

بازن

بازنامه

بازنانه کردن

بازنج

بازنجان

<hr> مترادف بازنده : شکست خورده، مغلوب <hr> متضاد بازنده : برنده

مترادف بازنده : شکست خورده، مغلوب متضاد بازنده : برنده

واژه های حرف "ب" - لغت نامه دهخدا