باغچه میشه

باغچه ٔ اطفال

باغچه ٔ اﷲقلی

باغچه ٔ سلیمان

باغچه ٔ سلیمانی

باغچه ٔ پاشا

باغچه ٔملا

باغچه چوق

باغچوان

باغچی شور

باغک

باغکی

باغگاه

<hr> مترادف باغی : سرکش، نافرمان، یاغی، ظالم ، بستانی، بوستانی <hr> متضاد باغی : رام، فرمانبردار، صحرایی، بیابانی

مترادف باغی : سرکش، نافرمان، یاغی، ظالم ، بستانی، بوستانی متضاد باغی : رام، فرمانبردار، صحرایی، بیابانی

باغی

باغی محله

باغیادیش

<hr> مترادف باغیرت : غیرتمند، غیور ، شجاع، باشهامت، ناموس پرست، غیرتی، باصفت، بامعرفت <hr> متضاد باغیرت : بی غیرت <hr> برابر پارسی : بارگ، بی باک، بی پروا، ده رگه

مترادف باغیرت : غیرتمند، غیور ، شجاع، باشهامت، ناموس پرست، غیرتی، باصفت، بامعرفت متضاد باغیرت : بی غیرت برابر پارسی : بارگ، بی باک، بی پروا، ده رگه

باغیرت

باغیسیانی

باغین

باغیه

باغیک

باغیکان

باغیگری

باف

باف چال

<hr> مترادف بافت : بافتن، لیف، نسج، بافته، منسوج، سلول، یاخته، ساختار، بافتار

مترادف بافت : بافتن، لیف، نسج، بافته، منسوج، سلول، یاخته، ساختار، بافتار

بافت

بافت برداری

بافت برداشتن

بافت شناس

<hr> مترادف بافت شناسی : نسج شناسی، سیتولوژی

مترادف بافت شناسی : نسج شناسی، سیتولوژی

بافت شناسی

بافتان

بافتحاس

<hr> مترادف بافتن : بافندگی کردن، نساجی کردن، در هم تنیدن، به هم تابیدن، تاروپود درهم زدن، سر هم زدن، حرف بی منطق زدن، گزافه گویی کردن، از خود درآوردن

مترادف بافتن : بافندگی کردن، نساجی کردن، در هم تنیدن، به هم تابیدن، تاروپود درهم زدن، سر هم زدن، حرف بی منطق زدن، گزافه گویی کردن، از خود درآوردن

بافتن

<hr> مترادف بافتنی : بافته شده، دست باف، درخور بافتن، مناسب بافتن

مترادف بافتنی : بافته شده، دست باف، درخور بافتن، مناسب بافتن

بافتنی

<hr> مترادف بافته : پارچه، منسوج، نسیج، تنیده

مترادف بافته : پارچه، منسوج، نسیج، تنیده

بافته

بافتکار

بافتگی

بافخاری

بافد

بافدم

بافدی

<hr> برابر پارسی : میانگیر، انبارک

برابر پارسی : میانگیر، انبارک

بافر

<hr> مترادف بافراست : زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند

مترادف بافراست : زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند

بافراست

بافران

بافرجن

بافرغ

بافره

<hr> مترادف بافرهنگ : آداب دان، فرهیخته، مودب، متادب، متمدن <hr> متضاد بافرهنگ : بی فرهنگ

مترادف بافرهنگ : آداب دان، فرهیخته، مودب، متادب، متمدن متضاد بافرهنگ : بی فرهنگ

واژه های حرف "ب" - لغت نامه دهخدا