حبرویه

حبرکاه

حبرکل

حبرکی

حبری

حبریت

حبریر

<hr> مترادف حبس : بازداشتگاه، زندان، سجن، حبسگاه، سیاه چال، محبس، بازداشت، توقیف، زندانی، گرفتار، محبوس، مقید، اسارت، دستاق، گرفتاری، بند، ضبط، نگهداری، بازداشتن، توقیف کردن، بازداشت کردن، زندانی کردن ، نگه داشتن، حفظ کردن <hr> متضاد حبس : آزاد کردن <hr> برابر پارسی : زندان، بازداشتگاه، بند

مترادف حبس : بازداشتگاه، زندان، سجن، حبسگاه، سیاه چال، محبس، بازداشت، توقیف، زندانی، گرفتار، محبوس، مقید، اسارت، دستاق، گرفتاری، بند، ضبط، نگهداری، بازداشتن، توقیف کردن، بازداشت کردن، زندانی کردن ، نگه داشتن، حفظ کردن متضاد حبس : آزاد کردن برابر پارسی : زندان، بازداشتگاه، بند

حبس

حبس البطن

حبس البلایا

حبس البول

حبس الطمث

حبس الغربی

حبس النفس

حبس خانه

حبس سیل

حبس صوت

حبسان

حبسخانه

حبسمانه

حبسه

حبسگاه

<hr> مترادف حبسی : زندانی، محبوس <hr> متضاد حبسی : آزاد

مترادف حبسی : زندانی، محبوس متضاد حبسی : آزاد

حبسی

حبسیات

<hr> مترادف حبسیه : بندمویه، شعر زندان <hr> متضاد حبسیه : غزل، ساقی نامه

مترادف حبسیه : بندمویه، شعر زندان متضاد حبسیه : غزل، ساقی نامه

حبسیه

حبش

حبش آباد

حبش اباد

حبش حاسب

حبش دانش

حبش عمید

حبشان

حبشستان

حبشه

حبشه بر

حبشهای هند

حبشون

<hr> مترادف حبشی : زنگی، سیاه، سیاه پوست، کاکاسیاه ، اهل حبشه <hr> متضاد حبشی : سفیدپوست

مترادف حبشی : زنگی، سیاه، سیاه پوست، کاکاسیاه ، اهل حبشه متضاد حبشی : سفیدپوست

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا