لغت نامه دهخدا

خاری

خاری دم

خاریبدوس

<hr> مترادف خاریدن : خارش داشتن، به خارش افتادن، خارش کردن

مترادف خاریدن : خارش داشتن، به خارش افتادن، خارش کردن

خاریدن

خاریدن کوس

خاریدنی

خاریده

خاریدگی

خاریس

خارین

خاریک

خاریک لیس

خاز

خازباء

خازبار

خازباز

خازر

خازع

خازغان

خازق

خازم

خازم جهنی

خازم رجبی

خازمو گام

خازموگام

خازمی

خازمیه

<hr> مترادف خازن : خزانه دار، خزینه دار، گنجینه دار، انباردار، انباره، نگهبانی، اندوزه، کندانسر، کندانساتور <hr> برابر پارسی : انباره

مترادف خازن : خزانه دار، خزینه دار، گنجینه دار، انباردار، انباره، نگهبانی، اندوزه، کندانسر، کندانساتور برابر پارسی : انباره

خازن

خازن الکتریسیته

خازن بهشت

خازن دوزخ

خازندار

خازنه

خازنی

خازنین

خازه

خازه بند

خازه بندی

خازک

خازگن

خاس

خاسان

خاساوان

خاسب

<hr> مترادف خاست : بیداری، برخاستن، خیزش

مترادف خاست : بیداری، برخاستن، خیزش

خاست

خاست و نشست

خاستان

<hr> مترادف خاستن : برخاستن، بلند شدن، اوج گرفتن ، پدید آمدن، پیدا شدن، حاصل شدن، ظاهر شدن، نشات گرفتن، به پا خاستن، قیام کردن، برخاستن، ازبین رفتن، زایل شدن، ناپدیدگشتن، رستن، روییدن، بار آمدن، پرورش یافتن، ت <hr> متضاد خاستن : نشستن

مترادف خاستن : برخاستن، بلند شدن، اوج گرفتن ، پدید آمدن، پیدا شدن، حاصل شدن، ظاهر شدن، نشات گرفتن، به پا خاستن، قیام کردن، برخاستن، ازبین رفتن، زایل شدن، ناپدیدگشتن، رستن، روییدن، بار آمدن، پرورش یافتن، ت متضاد خاستن : نشستن

خاستن

واژه های حرف "خ" - لغت نامه دهخدا