<hr> مترادف درمانده : بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده

مترادف درمانده : بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده

درمانده

درمانده کردن

درماندهی

<hr> مترادف درماندگی : تنگدستی، فقر، استیصال، بیچارگی، عجز، خستگی، فرسودگی، ناتوانی

مترادف درماندگی : تنگدستی، فقر، استیصال، بیچارگی، عجز، خستگی، فرسودگی، ناتوانی

درماندگی

درمانلو

درمانه

<hr> مترادف درمانگاه : بیمارستان، دارالشفاء، مریض خانه

مترادف درمانگاه : بیمارستان، دارالشفاء، مریض خانه

درمانگاه

درمانیدن

درمایه

درمجه

درمجیدن

درمحله

درمخیدن

درمزار

درمزار شیخ بختی

درمزار شیخ بختیار

درمسجدی

درمسنگ

درمسه

درمشان

درمشت

درمشی

درمشی شاه

درمصه

درمق

درمل

درمن

درمنده

درمنه

درمنک

درمه

درمهدی

درمهره

درموز

درموک

درمک

درمکان

درمکه

درمکیدن

درمگان

درمیان

درمیانی

درمیدن

درن

<hr> برابر پارسی : پرنده

درنا

درناس

درناق

درنب درنب

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "د" - لغت نامه دهخدا