ریسا

ریسان

ریسانی

ریسانیدن

ریستن

ریسش

ریسم

<hr> مترادف ریسمان : بند، تار، حبل، رسن، رشته، طناب، مقود، نخ

مترادف ریسمان : بند، تار، حبل، رسن، رشته، طناب، مقود، نخ

ریسمان

ریسمان باز

ریسمان بازی

ریسمان باف

ریسمان بافی

<hr> مترادف ریسمان تاب : رسن تاب، ریسمان باف، ریسنده، نخ تاب

مترادف ریسمان تاب : رسن تاب، ریسمان باف، ریسنده، نخ تاب

ریسمان تاب

ریسمان فروش

ریسمان کار

ریسمان گر

ریسمانی

ریسن

<hr> مترادف ریسنده : تابنده، ریسمان تاب، نخ تاب، نخ ریس

مترادف ریسنده : تابنده، ریسمان تاب، نخ تاب، نخ ریس

ریسنده

ریسندگی

<hr> مترادف ریسه : رشته، نوار، ضعف، غش

مترادف ریسه : رشته، نوار، ضعف، غش

ریسه

ریسه داران

ریسه شدن

ریسه کردن

ریسی

ریسیدن

<hr> مترادف ریش : جراحت، خستگی، زخم، والانه، لحیه، محاسن | زخم، قرح، محاسن

مترادف ریش : جراحت، خستگی، زخم، والانه، لحیه، محاسن | زخم، قرح، محاسن

ریش

ریش آور

ریش آوردن

ریش آوردگی

ریش اور

ریش اوردن

ریش اوردگی

ریش بابا

ریش بر امده

ریش برآمده

ریش برآوردن

ریش براوردن

ریش بز

ریش بز خالدار

ریش بزی

ریش بلخی

ریش بلند

ریش بچه

ریش تاب

ریش تراش

ریش تراشی

ریش توپی

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "ر" - لغت نامه دهخدا