لغت نامه دهخدا

سام اصرم کمری

سام الرکاز

سام بنی سنان

سام بوکا

سام بوکوس

سام بیذ

سام دست

سام رزم

سام سوار

سام میرزا

سام نریمان

سام کیس

سام گرشاسب

ساما

ساماخچه

سامار

سامارا

سامارانگ

سامال

<hr> مترادف سامان : خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه، ابزار، اثاث، اسباب، وسایل، انتظام، ترتیب، نظام، نظم، خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، کالا، متاع، ثروت، دولت، مکنت، رواج، رونق، آرام، راحت، قرار، مکا

مترادف سامان : خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه، ابزار، اثاث، اسباب، وسایل، انتظام، ترتیب، نظام، نظم، خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، کالا، متاع، ثروت، دولت، مکنت، رواج، رونق، آرام، راحت، قرار، مکا

سامان

سامان خدات

<hr> مترادف سامان دادن : نظم دادن، مرتب کردن، انتظام بخشیدن، درست کردن، سروسامان دادن، سامان دهی کردن

مترادف سامان دادن : نظم دادن، مرتب کردن، انتظام بخشیدن، درست کردن، سروسامان دادن، سامان دهی کردن

سامان دادن

سامان سر

سامان شدن

سامان شناس

سامان کردن

سامان کنگرپزان

<hr> مترادف سامان گرفتن : منظم شدن، مرتب شدن، درست شدن، سروسامان گرفتن، سامان یافتن

مترادف سامان گرفتن : منظم شدن، مرتب شدن، درست شدن، سروسامان گرفتن، سامان یافتن

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا