فهمانیده

فهمی

<hr> مترادف فهمیدن : ادراک، دانستن، درک کردن، دریافتن، شناختن، آگاهی یافتن، مطلع شدن، واقف شدن، احساس کردن، باخبرشدن، بوبردن، خبردارشدن <hr> برابر پارسی : دانستن، دریافتن

مترادف فهمیدن : ادراک، دانستن، درک کردن، دریافتن، شناختن، آگاهی یافتن، مطلع شدن، واقف شدن، احساس کردن، باخبرشدن، بوبردن، خبردارشدن برابر پارسی : دانستن، دریافتن

فهمیدن

فهمیدنی

<hr> مترادف فهمیده : باشعور، خردمند، عاقل، فهیم، لبیب، هوشیار <hr> متضاد فهمیده : بی شعور، نفهم <hr> برابر پارسی : دریافته

مترادف فهمیده : باشعور، خردمند، عاقل، فهیم، لبیب، هوشیار متضاد فهمیده : بی شعور، نفهم برابر پارسی : دریافته

فهمیده

فهمیدگی

فهندر

فهنه

فهه

فهو

فهوانیه

فهود

فهور

فهیره

فهیله

<hr> مترادف فهیم : ادراکمند، باادراک، بافهم، دانا، فهمیده، هوشیار <hr> برابر پارسی : دانا، با هوش، تیزهوش

مترادف فهیم : ادراکمند، باادراک، بافهم، دانا، فهمیده، هوشیار برابر پارسی : دانا، با هوش، تیزهوش

فهیم

فهیم خان

فهیه

فو

فوائه

فوات

فواتح

فواحش

فواخت

فواخر

فوادح

فوادر

فواده

فوار

فوارتان

فوارد

فوارس

فوارض

فوارع

فوارق

<hr> برابر پارسی : جوشا، آب فشان، جهنده

برابر پارسی : جوشا، آب فشان، جهنده

فواره

فواشی

فواص

فواصخ

فواصل

فواض

فواضل

فواظ

فواق

فواقع

فوالع

فوالیز

فوانیا

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا