متفرثه

متفرج

<hr> مترادف متفرد : یگانه، بی همتا، منحصربه فرد، تنها، ممتاز، برجسته

مترادف متفرد : یگانه، بی همتا، منحصربه فرد، تنها، ممتاز، برجسته

متفرد

<hr> مترادف متفرس : بافراست، فراستمند، باهوش، ذکی، باذکاوت، زیرک

مترادف متفرس : بافراست، فراستمند، باهوش، ذکی، باذکاوت، زیرک

متفرس

متفرش

متفرط

<hr> مترادف متفرع : شاخه، منشعب، مشتق، جداشده، پراکنده، پخش، شاخه به شاخه

مترادف متفرع : شاخه، منشعب، مشتق، جداشده، پراکنده، پخش، شاخه به شاخه

متفرع

<hr> مترادف متفرعات : شاخه ها، شعبه ها، شعبات، تابع ها، وابسته ها، توابع

مترادف متفرعات : شاخه ها، شعبه ها، شعبات، تابع ها، وابسته ها، توابع

متفرعات

<hr> مترادف متفرعن : خودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور <hr> متضاد متفرعن : متواضع <hr> برابر پارسی : خودخواه، خودبین، خودپسند

مترادف متفرعن : خودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور متضاد متفرعن : متواضع برابر پارسی : خودخواه، خودبین، خودپسند

متفرعن

متفرعه

متفرغ

<hr> مترادف متفرق : پراکنده، تارومار، پاشیده، پخش، پریشان، متشتت، گوناگون، متنوع، منتشر <hr> متضاد متفرق : مجموع <hr> برابر پارسی : ( متفرّق ) شَهلیده | پراکنده، پخش شده، پاشیده

مترادف متفرق : پراکنده، تارومار، پاشیده، پخش، پریشان، متشتت، گوناگون، متنوع، منتشر متضاد متفرق : مجموع برابر پارسی : ( متفرّق ) شَهلیده | پراکنده، پخش شده، پاشیده

متفرق

<hr> مترادف متفرق کردن : پراکنده ساختن، تارومار کردن، پراکندن، پریشان کردن، متشتت کردن <hr> برابر پارسی : پاشاندن، پراکندن، پراکنده کردن، تاراندن

مترادف متفرق کردن : پراکنده ساختن، تارومار کردن، پراکندن، پریشان کردن، متشتت کردن برابر پارسی : پاشاندن، پراکندن، پراکنده کردن، تاراندن

متفرق کردن

متفرق گرداندن

متفرق گردانیدن

متفرق گشتن

متفرقات

متفرقع

<hr> مترادف متفرقه : پراکنده، ناهمگون، نامربوط، متفرق ، غیررسمی <hr> متضاد متفرقه : همگون <hr> برابر پارسی : گوناکون، جور به جور، پراکنده

مترادف متفرقه : پراکنده، ناهمگون، نامربوط، متفرق ، غیررسمی متضاد متفرقه : همگون برابر پارسی : گوناکون، جور به جور، پراکنده

متفرقه

متفره

متفرک

متفری

متفسح

متفسخ

متفشج

متفشغ

متفشل

متفشی

متفصح

متفصد

متفصم

متفصی

متفضج

متفضض

متفضل

متفطر

<hr> مترادف متفطن : باهوش، تیزهوش، ذکی، زیرک، هوشیار

مترادف متفطن : باهوش، تیزهوش، ذکی، زیرک، هوشیار

متفطن

متفظع

متفغم

<hr> مترادف متفق : موتلف، متحد، موافق، همراه، همرای، هم مصلحت، یکدل، یک رای، هم عقیده، مصمم <hr> برابر پارسی : همدست، همسو، هم اندیشه

مترادف متفق : موتلف، متحد، موافق، همراه، همرای، هم مصلحت، یکدل، یک رای، هم عقیده، مصمم برابر پارسی : همدست، همسو، هم اندیشه

متفق

متفقا

متفقاً

متفقح

متفقد

متفقر

متفقره

متفقع

<hr> مترادف متفقه : فقیه، فقه دان، عالم فقه، دانشمند، عالم، دانا

مترادف متفقه : فقیه، فقه دان، عالم فقه، دانشمند، عالم، دانا

واژه های حرف "م" - لغت نامه دهخدا