فرهنگ عمید

<hr> مترادف بط : مرغابی، شرابدان، صراحی

مترادف بط : مرغابی، شرابدان، صراحی

بط

بطارقه

<hr> مترادف بطال : بی کار، بی کاره ، تن آسا، تنبل، تن پرور، کاهل ، یاوه گو، مهمل گو، دروغ گو ، دلاور، دلیر <hr> متضاد بطال : کارآ، کاری، زرنگ، فعال، کوشا، حقگو، جبون

مترادف بطال : بی کار، بی کاره ، تن آسا، تنبل، تن پرور، کاهل ، یاوه گو، مهمل گو، دروغ گو ، دلاور، دلیر متضاد بطال : کارآ، کاری، زرنگ، فعال، کوشا، حقگو، جبون

بطال

<hr> مترادف بطالت : بی کارگی، بی کاری، تنبلی، تن پروری، کاهلی ، اهمال، لاقیدی، بیهوده سرایی، بیهوده گویی، یاوه گویی، هزل <hr> متضاد بطالت : کارایی، فعالیت <hr> برابر پارسی : بیکاری، بیهودگی، تن آسایی، تن پروری

مترادف بطالت : بی کارگی، بی کاری، تنبلی، تن پروری، کاهلی ، اهمال، لاقیدی، بیهوده سرایی، بیهوده گویی، یاوه گویی، هزل متضاد بطالت : کارایی، فعالیت برابر پارسی : بیکاری، بیهودگی، تن آسایی، تن پروری

بطالت

بطانه

بطایح

<hr> مترادف بطر : شادی، شادمانی، سرور، سرمستی، نشئه، مستی، غرور، تفرعن، تکبر، طغیان، عصیان، سرکشی، ناسپاسی، کفران

مترادف بطر : شادی، شادمانی، سرور، سرمستی، نشئه، مستی، غرور، تفرعن، تکبر، طغیان، عصیان، سرکشی، ناسپاسی، کفران

بطر

<hr> مترادف بطری : ظرف شیشه ای، بطر

مترادف بطری : ظرف شیشه ای، بطر

بطری

بطریق

<hr> مترادف بطش : سختگیری ، حمله، باس، سخت گرفتن ، خشم، قهر، دوانیدن، دواندن، راندن <hr> متضاد بطش : آسان گیری، تساهل، آسان گرفتن

مترادف بطش : سختگیری ، حمله، باس، سخت گرفتن ، خشم، قهر، دوانیدن، دواندن، راندن متضاد بطش : آسان گیری، تساهل، آسان گرفتن

بطش

<hr> مترادف بطل : بهادر، دلاور، دلیر، شجاع، پهلوان، گرد، یل، جنگاور، سلحشور

مترادف بطل : بهادر، دلاور، دلیر، شجاع، پهلوان، گرد، یل، جنگاور، سلحشور

بطل

<hr> مترادف بطلان : ابطال، رد، نفی، نقض ، پوچی، هیچ، باطل شدن، ضایع شدن، فاسد شدن، از کار افتادن <hr> متضاد بطلان : اثبات، تایید <hr> برابر پارسی : تباهی، زدایش، نا چیزگی، ازمیان رفتن

مترادف بطلان : ابطال، رد، نفی، نقض ، پوچی، هیچ، باطل شدن، ضایع شدن، فاسد شدن، از کار افتادن متضاد بطلان : اثبات، تایید برابر پارسی : تباهی، زدایش، نا چیزگی، ازمیان رفتن

بطلان

بطم

<hr> مترادف بطن : اندرون، شکم، ناف، دل، مرکز، وسط، جوف، رحم، زهدان، مضمون، محتوا <hr> برابر پارسی : شکمه، درون، نهان

مترادف بطن : اندرون، شکم، ناف، دل، مرکز، وسط، جوف، رحم، زهدان، مضمون، محتوا برابر پارسی : شکمه، درون، نهان

بطن

<hr> مترادف بطو : آهستگی، درنگ، کندی <hr> متضاد بطو : سرعت

مترادف بطو : آهستگی، درنگ، کندی متضاد بطو : سرعت

بطو

<hr> مترادف بطون : بطن ها، نهان، پوشیدگی، نهفتگی، نهان شدن ، شکم ها، رحم ها، زهدان ها <hr> متضاد بطون : ظهور

مترادف بطون : بطن ها، نهان، پوشیدگی، نهفتگی، نهان شدن ، شکم ها، رحم ها، زهدان ها متضاد بطون : ظهور

بطون

<hr> برابر پارسی : کُند، درنگین، آهسته

برابر پارسی : کُند، درنگین، آهسته

بطی

<hr> مترادف بطی الانتقال : بیق، کندذهن، دیرفهم، کندفهم <hr> متضاد بطی الانتقال : سریع الانتقال

مترادف بطی الانتقال : بیق، کندذهن، دیرفهم، کندفهم متضاد بطی الانتقال : سریع الانتقال

بطی الانتقال

بطیالانتقال

بطیالحرکت

بطیالسیر

بطیالهضم

بطیحه

بطیخ

بطین

<hr> مترادف بعث : حشر، معاد، نشوز، رستاخیز، قیامت، برانگیختگی، برانگیختن، فرستادن، زنده کردن مردگان

مترادف بعث : حشر، معاد، نشوز، رستاخیز، قیامت، برانگیختگی، برانگیختن، فرستادن، زنده کردن مردگان

بعث

<hr> برابر پارسی : انگیزش

بعثت

<hr> مترادف بعد : بعد | دوری ، فاصله، مسافت، اندازه، وسعت، جنبه، جهت، نظر، منظر، دیدگاه <hr> متضاد بعد : قرب <hr> برابر پارسی : پس، دوری، آنگاه، آینده، پس از این، دورا، دیگر، سپس، سویگان | ( بُعد ) فرانمون، فرامون، سویگان، سوی، سو، راستا

مترادف بعد : بعد | دوری ، فاصله، مسافت، اندازه، وسعت، جنبه، جهت، نظر، منظر، دیدگاه متضاد بعد : قرب برابر پارسی : پس، دوری، آنگاه، آینده، پس از این، دورا، دیگر، سپس، سویگان | ( بُعد ) فرانمون، فرامون، سویگان، سوی، سو، راستا

بعد

بعدالمشرقین

بعر

بعض

<hr> برابر پارسی : برخی، پاره ای، گروهی

برابر پارسی : برخی، پاره ای، گروهی

بعضی

بعوض

<hr> مترادف بعید : پرت، دور، دورافتاده، متباعد ، بیگانه، نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد، باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار، خلاف، ناروا <hr> متضاد بعید : نزدیک، قریب <hr> برابر پارسی : دور

مترادف بعید : پرت، دور، دورافتاده، متباعد ، بیگانه، نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد، باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار، خلاف، ناروا متضاد بعید : نزدیک، قریب برابر پارسی : دور

بعید

بعیر

<hr> مترادف بغ : ایزد، خدا، بت، صنم، فغ

مترادف بغ : ایزد، خدا، بت، صنم، فغ

بغ

<hr> مترادف بغا : روسپی ، مخنث، هیز، بدکار، فاسد <hr> متضاد بغا : نجیب

مترادف بغا : روسپی ، مخنث، هیز، بدکار، فاسد متضاد بغا : نجیب

بغا

بغات

بغاث

<hr> مترادف بغاز : باب، تنگه، گذرگاه، معبر

مترادف بغاز : باب، تنگه، گذرگاه، معبر

بغاز

بغال

بغامه

بغتتا

بغرا

<hr> مترادف بغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم <hr> متضاد بغرنج : آسان، ساده، سهل <hr> برابر پارسی : سخت، درهم، پیچیده، پیچ در پیچ، بسیار سخت

مترادف بغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم متضاد بغرنج : آسان، ساده، سهل برابر پارسی : سخت، درهم، پیچیده، پیچ در پیچ، بسیار سخت

بغرنج

<hr> مترادف بغستان : بتخانه، بتستان، بتکده، بیت الاصنام، فغستان

مترادف بغستان : بتخانه، بتستان، بتکده، بیت الاصنام، فغستان

بغستان

<hr> مترادف بغض : عقده، حقد، کینه، کین ، دشمنی، عداوت، عناد، غیظ <hr> متضاد بغض : حب، مهر، نشاط، لبخند <hr> برابر پارسی : گلوگیر، دشمنی، کینه، خشم

مترادف بغض : عقده، حقد، کینه، کین ، دشمنی، عداوت، عناد، غیظ متضاد بغض : حب، مهر، نشاط، لبخند برابر پارسی : گلوگیر، دشمنی، کینه، خشم

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید