فرهنگ عمید

<hr> مترادف بلاده : بدکار، روسپی، فاحشه، فاسق، نابکار، بدکار، هرزه گو، مفتن، مفسد، تبهکار

مترادف بلاده : بدکار، روسپی، فاحشه، فاسق، نابکار، بدکار، هرزه گو، مفتن، مفسد، تبهکار

بلاده

بلادیده

بلاذر

بلارج

بلارک

بلازده

<hr> مترادف بلاغ : پیام رسانی، بلوغ، رشد <hr> برابر پارسی : پیام، آگهی

مترادف بلاغ : پیام رسانی، بلوغ، رشد برابر پارسی : پیام، آگهی

بلاغ

<hr> مترادف بلاغت : چیره زبانی، رسایی، زبان آوری، سخنوری، شیواسخنی، شیوایی، فصاحت، بلوغ، رشد <hr> برابر پارسی : شیوایی، رسایی

مترادف بلاغت : چیره زبانی، رسایی، زبان آوری، سخنوری، شیواسخنی، شیوایی، فصاحت، بلوغ، رشد برابر پارسی : شیوایی، رسایی

بلاغت

بلاغی

<hr> مترادف بلال : ذرت، برشته، بریان

مترادف بلال : ذرت، برشته، بریان

بلال

بلالک

<hr> مترادف بلاهت : ابلهی، حماقت، حمق، سبک مغزی، سفاهت، کم خردی، نادانی <hr> متضاد بلاهت : حکمت، دانایی <hr> برابر پارسی : کم خردی، بی خردی

مترادف بلاهت : ابلهی، حماقت، حمق، سبک مغزی، سفاهت، کم خردی، نادانی متضاد بلاهت : حکمت، دانایی برابر پارسی : کم خردی، بی خردی

بلاهت

بلاچین

<hr> مترادف بلاکش : رنجبر، زجردیده، زجرکشیده، سختی کش، متحمل، محنت کش <hr> برابر پارسی : ستمکش، رنجیده، آزرده

مترادف بلاکش : رنجبر، زجردیده، زجرکشیده، سختی کش، متحمل، محنت کش برابر پارسی : ستمکش، رنجیده، آزرده

بلاکش

<hr> مترادف بلاگردان : صدقه، قربانی، برخی، بلاچین

مترادف بلاگردان : صدقه، قربانی، برخی، بلاچین

بلاگردان

<hr> مترادف بلایا : مصایب، بلاها، مصیبت ها، رنج ها، گرفتاری ها

مترادف بلایا : مصایب، بلاها، مصیبت ها، رنج ها، گرفتاری ها

بلایا

بلایه

بلبال

بلبان

بلبرینگ

<hr> مترادف بلبشو : خرتوخر، هرج ومرج، بی نظمی، ناامنی، آشوب

مترادف بلبشو : خرتوخر، هرج ومرج، بی نظمی، ناامنی، آشوب

بلبشو

<hr> مترادف بلبل : عندلیب، هزار، هزارآوا، هزاردستان، شب خوان، شباهنگ ، روان، پرحرف <hr> متضاد بلبل : زاغ، زغن

مترادف بلبل : عندلیب، هزار، هزارآوا، هزاردستان، شب خوان، شباهنگ ، روان، پرحرف متضاد بلبل : زاغ، زغن

بلبل

بلبله

بلبلی

بلبن

بلبوس

بلجم

بلح

بلخ

بلخم

بلخچ

بلخی

<hr> مترادف بلد : دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی، آشنا، مطلع، وارد، واقف، دیار، شهر، مدینه، ولایت، منطقه، ناحیه <hr> برابر پارسی : شهر، آبادی

مترادف بلد : دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی، آشنا، مطلع، وارد، واقف، دیار، شهر، مدینه، ولایت، منطقه، ناحیه برابر پارسی : شهر، آبادی

بلد

بلد الحرام

بلدالامین

بلدالحرام

بلدان

<hr> مترادف بلدرچین : بدبده، کرک <hr> برابر پارسی : بدبده، کرک

مترادف بلدرچین : بدبده، کرک برابر پارسی : بدبده، کرک

بلدرچین

بلده

<hr> مترادف بلدیه : شهرداری <hr> برابر پارسی : شهرداری، راهداری

مترادف بلدیه : شهرداری برابر پارسی : شهرداری، راهداری

بلدیه

بلسان

بلسک

بلشویسم

بلشویک

بلشک

<hr> مترادف بلع : بلعیدن، فروبردن، قورت دادن، قورت <hr> برابر پارسی : فروبردن، خوردن

مترادف بلع : بلعیدن، فروبردن، قورت دادن، قورت برابر پارسی : فروبردن، خوردن

بلع

بلعجب

<hr> مترادف بلعیدن : بلع کردن، خوردن، قورت دادن، لقمه فرو بردن <hr> متضاد بلعیدن : استفراغ کردن، قی کردن <hr> برابر پارسی : اوباریدن، فرو بردن، فرودادن

مترادف بلعیدن : بلع کردن، خوردن، قورت دادن، لقمه فرو بردن متضاد بلعیدن : استفراغ کردن، قی کردن برابر پارسی : اوباریدن، فرو بردن، فرودادن

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید