فرهنگ عمید

خونین جگر

<hr> مترادف خونین دل : خونین جگر، پراندوه، اندوهگین

مترادف خونین دل : خونین جگر، پراندوه، اندوهگین

خونین دل

خوهل

خوون

خوپذیر

<hr> مترادف خوک : خنزیر، کاس، گراز

مترادف خوک : خنزیر، کاس، گراز

خوک

خوک دانی

خوکچه

<hr> مترادف خوگر : آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد <hr> متضاد خوگر : رمنده، وحشی

مترادف خوگر : آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد متضاد خوگر : رمنده، وحشی

خوگر

<hr> مترادف خوی : تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

مترادف خوی : تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

خوی

<hr> مترادف خوید : بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار

مترادف خوید : بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار

خوید

<hr> مترادف خویش : آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس <hr> متضاد خویش : غریبه، ناآشنا

مترادف خویش : آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس متضاد خویش : غریبه، ناآشنا

خویش

خویش بین

خویش کار

خویش کام

<hr> مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته <hr> متضاد خویشاوند : غریبه

مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته متضاد خویشاوند : غریبه

خویشاوند

<hr> مترادف خویشاوندی : انتساب، صهر، قرابت، نسبت، وابستگی <hr> متضاد خویشاوندی : بیگانگی

مترادف خویشاوندی : انتساب، صهر، قرابت، نسبت، وابستگی متضاد خویشاوندی : بیگانگی

خویشاوندی

<hr> مترادف خویشتن : خود، خویش <hr> متضاد خویشتن : غیر

مترادف خویشتن : خود، خویش متضاد خویشتن : غیر

خویشتن

<hr> مترادف خویشتن بین : خودبین، خودستا، خودنگر، متکبر، معجب، مغرور

مترادف خویشتن بین : خودبین، خودستا، خودنگر، متکبر، معجب، مغرور

خویشتن بین

<hr> مترادف خویشتن دار : باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار ، بردبار، شکیبا، صابر، صبور <hr> متضاد خویشتن دار : بی تقوا، ناپرهیزگار، باشکیبا، عجول، نابردبار

مترادف خویشتن دار : باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار ، بردبار، شکیبا، صابر، صبور متضاد خویشتن دار : بی تقوا، ناپرهیزگار، باشکیبا، عجول، نابردبار

خویشتن دار

خویشکام

<hr> مترادف خویشی : بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت <hr> متضاد خویشی : بیگانگی

مترادف خویشی : بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت متضاد خویشی : بیگانگی

خویشی

خپ

<hr> مترادف خپل : کوتوله، کوتاه قد، قدکوتاه چاق ، چاق، خپله، ابله، پخمه، کودن، نادان <hr> متضاد خپل : بلندقامت

مترادف خپل : کوتوله، کوتاه قد، قدکوتاه چاق ، چاق، خپله، ابله، پخمه، کودن، نادان متضاد خپل : بلندقامت

خپل

<hr> مترادف خپله : فربه، تاپو، چاق، کوتوله، خپل، کوتاه قد <hr> متضاد خپله : بلندقامت

مترادف خپله : فربه، تاپو، چاق، کوتوله، خپل، کوتاه قد متضاد خپله : بلندقامت

خپله

خپه

خپک

خکشک

خی

<hr> مترادف خیابان : بلوار، شارع، گذرگاه، معبر

مترادف خیابان : بلوار، شارع، گذرگاه، معبر

خیابان

خیابان بندی

خیابان گرد

<hr> مترادف خیار : خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب

مترادف خیار : خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب

خیار

خیار شور

خیارشنبر

خیارشور

خیاره

خیاره دار

خیارچنبر

خیارک

خیاشیم

<hr> مترادف خیاط : درزی، دوزنده <hr> برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

مترادف خیاط : درزی، دوزنده برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

خیاط

خیاطت

<hr> مترادف خیاطی : خیاطت، درزیگری، دوزندگی

مترادف خیاطی : خیاطت، درزیگری، دوزندگی

خیاطی

<hr> مترادف خیال : توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم <hr> برابر پارسی : پندار، گمان

مترادف خیال : توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم برابر پارسی : پندار، گمان

خیال

خیال اندیش

<hr> مترادف خیال باف : پندارباف، خیال اندیش، خیال بند، خیال پرداز <hr> متضاد خیال باف : واقع بین، واقعیت گرا

مترادف خیال باف : پندارباف، خیال اندیش، خیال بند، خیال پرداز متضاد خیال باف : واقع بین، واقعیت گرا

خیال باف

<hr> مترادف خیالاتی : خیال باف، خیال بند، خیال اندیش، پندارباف

مترادف خیالاتی : خیال باف، خیال بند، خیال اندیش، پندارباف

واژه های حرف "خ" - فرهنگ عمید