واژه نامه بختیاریکا

خر دجال

خر مخصوص جفتگیری

خر و خر

خر و فروش

<hr> مترادف خر کردن : فریفتن، گول زدن، خام کردن، شیرین زبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن به منظور سوء استفاده یا فریفتن

مترادف خر کردن : فریفتن، گول زدن، خام کردن، شیرین زبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن به منظور سوء استفاده یا فریفتن

خر کردن

خرا

<hr> مترادف خراب : مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران ، نابسامان، اوراق، اسقاط ، خرست، طافح، لایعقل، مست ، تباه، ضایع، فاسد، معیوب، بایر، لم یزرع ، آوار ، بدکاره، جنده، فاحشه ، بدنام، بی آبرو، رسوا <hr> متضاد خراب : آباد، سالم، هشیار، نجیب <hr> برابر پارسی : ویران، رمبش، رمبیدن، نابسامان

مترادف خراب : مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران ، نابسامان، اوراق، اسقاط ، خرست، طافح، لایعقل، مست ، تباه، ضایع، فاسد، معیوب، بایر، لم یزرع ، آوار ، بدکاره، جنده، فاحشه ، بدنام، بی آبرو، رسوا متضاد خراب : آباد، سالم، هشیار، نجیب برابر پارسی : ویران، رمبش، رمبیدن، نابسامان

خراب

<hr> مترادف خراب شدن : ویران شدن، مخروبه شدن، منهدم شدن، از کارافتادن، مست شدن، لایعقل شدن، گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، بد شدن، نامطلوب شدن، منحرف شدن، بدکاره شدن، رسواشدن، بدنام شدن، بی آبرو شدن، نابود شدن، ازبین رفتن، تباه <hr> برابر پارسی : آسیب دیدن، گزند دیدن

مترادف خراب شدن : ویران شدن، مخروبه شدن، منهدم شدن، از کارافتادن، مست شدن، لایعقل شدن، گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، بد شدن، نامطلوب شدن، منحرف شدن، بدکاره شدن، رسواشدن، بدنام شدن، بی آبرو شدن، نابود شدن، ازبین رفتن، تباه برابر پارسی : آسیب دیدن، گزند دیدن

خراب شدن

<hr> مترادف خرابه : بیغوله، مخروبه، ویران ها، ویرانه ، آثار، نشانه <hr> متضاد خرابه : معمور، آباد <hr> برابر پارسی : ویرانه

مترادف خرابه : بیغوله، مخروبه، ویران ها، ویرانه ، آثار، نشانه متضاد خرابه : معمور، آباد برابر پارسی : ویرانه

خرابه

<hr> مترادف خرابکار : اخلالگر، تروریست، مخرب، مخل، ویران ساز، ویرانگر <hr> برابر پارسی : ویرانگر

مترادف خرابکار : اخلالگر، تروریست، مخرب، مخل، ویران ساز، ویرانگر برابر پارسی : ویرانگر

خرابکار

خرابکاری در حق خود

خرابکاری زیاد

خرابکاری کردن

<hr> مترادف خرابی : نابسامانی، تباهی، تخریب، ویرانی ، اضمحلال، انهدام، هدم ، فساد ، عیب، نقص ، بیخودی، سیاه مستی، مستی ، بی خودی، سیاه مستی ، زیان، ضرر، آسیب ، رسوایی، بدنامی، ضعف <hr> متضاد خرابی : آبادی، آباد، صلاح، حسن، کمال، هشیاری، سود <hr> برابر پارسی : ویرانی

مترادف خرابی : نابسامانی، تباهی، تخریب، ویرانی ، اضمحلال، انهدام، هدم ، فساد ، عیب، نقص ، بیخودی، سیاه مستی، مستی ، بی خودی، سیاه مستی ، زیان، ضرر، آسیب ، رسوایی، بدنامی، ضعف متضاد خرابی : آبادی، آباد، صلاح، حسن، کمال، هشیاری، سود برابر پارسی : ویرانی

خرابی

<hr> مترادف خراج : باج، جزیه، عوارض، مالیات | مبذر، متلف، مسرف، ول خرج ، خسیس <hr> متضاد خراج : مقتصد <hr> برابر پارسی : باج، باژ، دهشگر، دهشمند

مترادف خراج : باج، جزیه، عوارض، مالیات | مبذر، متلف، مسرف، ول خرج ، خسیس متضاد خراج : مقتصد برابر پارسی : باج، باژ، دهشگر، دهشمند

خراج

خراجی

<hr> مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

خراش

خراش دادن

خراش دهنده

خراش سطحی

خراشنده

<hr> مترادف خراشیده : خدشه دار، مخدوش ، زخم، تراشیده <hr> متضاد خراشیده : سالم، بی عیب

مترادف خراشیده : خدشه دار، مخدوش ، زخم، تراشیده متضاد خراشیده : سالم، بی عیب

خراشیده

<hr> مترادف خرامان : چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان

مترادف خرامان : چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان

خرامان

<hr> مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

خرامیدن

خرت

خرتنک بازی

<hr> مترادف خرج : امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه ، باج، خراج، باروت، مواد منفجره <hr> متضاد خرج : دخل، برج، درآمد <hr> برابر پارسی : هزینه

مترادف خرج : امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه ، باج، خراج، باروت، مواد منفجره متضاد خرج : دخل، برج، درآمد برابر پارسی : هزینه

خرج

خرج و برج

خرخاکی

<hr> مترادف خرخره : حلق، حلقوم، گلو

مترادف خرخره : حلق، حلقوم، گلو

خرخره

خرخرک

خرخرین

خرخه روا

<hr> مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش <hr> متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

خرد

خرد دو

خرد و داشت

<hr> مترادف خرد کردن : ریزریز کردن، شکستن، له کردن، درهم شکستن، نابود کردن، تبدیل کردن

مترادف خرد کردن : ریزریز کردن، شکستن، له کردن، درهم شکستن، نابود کردن، تبدیل کردن

واژه های حرف "خ" - واژه نامه بختیاریکا