بحاث

بحاثی

<hr> مترادف بحار : بحرها، بحور، دریاها <hr> متضاد بحار : صحاری <hr> برابر پارسی : دریاها

مترادف بحار : بحرها، بحور، دریاها متضاد بحار : صحاری برابر پارسی : دریاها

بحار

بحاصل شدن

بحاصل کردن

بحال

بحال امدن

<hr> برابر پارسی : هنگامه

بحبحه

بحبشه

<hr> مترادف بحبوحه : اوج، گرماگرم، گیرودار، حین ، میان، میانه کار، وسط <hr> متضاد بحبوحه : آغاز <hr> برابر پارسی : میان، میانگاه، درگیر و دار، گرماگرم

مترادف بحبوحه : اوج، گرماگرم، گیرودار، حین ، میان، میانه کار، وسط متضاد بحبوحه : آغاز برابر پارسی : میان، میانگاه، درگیر و دار، گرماگرم

بحبوحه

بحبور

<hr> مترادف بحت : تمام عیار، خالص، سره، کامل <hr> متضاد بحت : ناسره، ناخالص

مترادف بحت : تمام عیار، خالص، سره، کامل متضاد بحت : ناسره، ناخالص

بحت

بحتر

بحتری

<hr> مترادف بحث : جدال، گفت وگو، مباحثه، مذاکره، مقال، مناظره، مناقشه، درس، جستار، مبحث <hr> برابر پارسی : گفت و شنود، جستار، جُستار، گفتگو

مترادف بحث : جدال، گفت وگو، مباحثه، مذاکره، مقال، مناظره، مناقشه، درس، جستار، مبحث برابر پارسی : گفت و شنود، جستار، جُستار، گفتگو

بحث

بحث شدن

بحث نهادن

<hr> مترادف بحث کردن : جدل کردن، گفت وگو کردن، مباحثه کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، مناظره کردن، حفر کردن، کندن <hr> برابر پارسی : گفتگو کردن

مترادف بحث کردن : جدل کردن، گفت وگو کردن، مباحثه کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، مناظره کردن، حفر کردن، کندن برابر پارسی : گفتگو کردن

بحث کردن

<hr> مترادف بحر : اقیانوس، دریا، یم ، وزن شعر <hr> متضاد بحر : بر، خشکی، هامون <hr> برابر پارسی : دریا

مترادف بحر : اقیانوس، دریا، یم ، وزن شعر متضاد بحر : بر، خشکی، هامون برابر پارسی : دریا

بحر

بحر ابادی

بحر ابیض

بحر احمر

بحر اصول

بحر الجواهر

<hr> برابر پارسی : دریای آرام

برابر پارسی : دریای آرام

بحر المیت

<hr> برابر پارسی : دریای مازندران

برابر پارسی : دریای مازندران

بحر خزر

بحر دست

بحر عمان

بحر نورد

بحر پیما

بحراباد

بحرالجزایر

بحرالروم

بحرالعلوم

<hr> مترادف بحران : آشفتگی، آشوب، تشنج، تلاطم، تنش، ناآرامی ، خطر، مخاطره <hr> متضاد بحران : آرامش <hr> برابر پارسی : آشفتگی، چالش، سراسیمگی، ناآرامی

مترادف بحران : آشفتگی، آشوب، تشنج، تلاطم، تنش، ناآرامی ، خطر، مخاطره متضاد بحران : آرامش برابر پارسی : آشفتگی، چالش، سراسیمگی، ناآرامی

بحران

بحران آسمی

بحران خودکشی

بحران صرعی

بحران هویت

بحرانمندی

بحرانه

<hr> مترادف بحرانی : آشوب زده، بحران زده، پرآشوب، تشنج آلود، پرتنش، تنش آلود، خطرناک، غیرعادی، متشنج، متلاطم، وخیم <hr> متضاد بحرانی : آرام

مترادف بحرانی : آشوب زده، بحران زده، پرآشوب، تشنج آلود، پرتنش، تنش آلود، خطرناک، غیرعادی، متشنج، متلاطم، وخیم متضاد بحرانی : آرام

بحرانی

بحرف امدن

بحرق

بحرم

بحره

<hr> مترادف بحری : آبی، دریایی <hr> متضاد بحری : ارضی، بری، زمینی، سماوی <hr> برابر پارسی : دریایی

مترادف بحری : آبی، دریایی متضاد بحری : ارضی، بری، زمینی، سماوی برابر پارسی : دریایی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی