حجاج کلیب

<hr> مترادف حجار : سنگتراش، سنگ بر <hr> برابر پارسی : سنگ تراش

مترادف حجار : سنگتراش، سنگ بر برابر پارسی : سنگ تراش

حجار

حجار نجفی

حجاره

حجاره الجو

حجاره ٔ مشویه

حجاره ٔ کریمه

<hr> مترادف حجاری : سنگ بری، سنگ تراشی، پیکرتراشی

مترادف حجاری : سنگ بری، سنگ تراشی، پیکرتراشی

حجاری

حجاز

حجازی

حجازی شهاب

حجازی عدوی

حجازی کاتب

حجازیه

حجاف

حجاف یمنی

حجال

<hr> مترادف حجام : حجامت چی، خون گیر، رگ زن، فصاد، حجامت گر، سرتراش، سلمانی

مترادف حجام : حجامت چی، خون گیر، رگ زن، فصاد، حجامت گر، سرتراش، سلمانی

حجام

<hr> مترادف حجامت : خون گیری، رگ زنی، فصد <hr> برابر پارسی : بادکش کردن

مترادف حجامت : خون گیری، رگ زنی، فصد برابر پارسی : بادکش کردن

حجامت

حجامت چی

حجامت کرده

حجامت گاه

حجامت گر

حجامی

<hr> مترادف حجب : آزرم، حیا، شرم، کم رویی <hr> متضاد حجب : گستاخی <hr> برابر پارسی : شرم، کمرویی

مترادف حجب : آزرم، حیا، شرم، کم رویی متضاد حجب : گستاخی برابر پارسی : شرم، کمرویی

حجب

حجب الصدر

<hr> مترادف حجت : استدلال، برهان، بینه، دلیل، سند، مدرک، انگیزه، سبب، موجب، حکم، فتوا، پیشوا، رهبر، زعیم، هادی <hr> برابر پارسی : گواه، فرنود، برهان

مترادف حجت : استدلال، برهان، بینه، دلیل، سند، مدرک، انگیزه، سبب، موجب، حکم، فتوا، پیشوا، رهبر، زعیم، هادی برابر پارسی : گواه، فرنود، برهان

حجت

حجت اباد

حجت اباد نادری

حجت اباد هادیا

حجت استوار

<hr> مترادف حجت اوردن : ( حجت آوردن ) دلیل آوردن، استدلال کردن، برهان آوردن، دلیل تراشیدن، دلیل تراشی کردن، بهانه جستن، بهانه کردن، بهانه آوردن، حجت انگیختن، حجت ساختن

مترادف حجت اوردن : ( حجت آوردن ) دلیل آوردن، استدلال کردن، برهان آوردن، دلیل تراشیدن، دلیل تراشی کردن، بهانه جستن، بهانه کردن، بهانه آوردن، حجت انگیختن، حجت ساختن

حجت اوردن

حجت ایروانی

حجت شرع

حجت طباطبائی

حجت عصر

حجت قائم

حجت محکم

حجت مشهدی

حجت نمای

حجت نویس

حجت کوهکمری

حجت گوئی

حجت گوی

حجت گویا

حجتی

<hr> مترادف حجج : دلایل، حجت ها، دلیل ها، براهین، برهان ها، اسناد، مدارک، حجت الاسلام ها

مترادف حجج : دلایل، حجت ها، دلیل ها، براهین، برهان ها، اسناد، مدارک، حجت الاسلام ها

حجج

<hr> مترادف حجر : بی جان، جماد، سنگ، لهنه | دامن، کنار، آغوش، بغل، پناه، کنف، ملاذ، عقل | باز داشتن، منع کردن محجورسازی، منع <hr> برابر پارسی : سنگ

مترادف حجر : بی جان، جماد، سنگ، لهنه | دامن، کنار، آغوش، بغل، پناه، کنف، ملاذ، عقل | باز داشتن، منع کردن محجورسازی، منع برابر پارسی : سنگ

واژه های حرف "ح" - فرهنگ فارسی