خروس باز

خروس بازی

خروس بالغ

خروس بچه

خروس بی محل

خروس بی هنگام

خروس جنگی

<hr> مترادف خروس خوان : سحرگاه، بامداد، پگاه، سحر، سپیده دم، فجر، فلق

مترادف خروس خوان : سحرگاه، بامداد، پگاه، سحر، سپیده دم، فجر، فلق

خروس خوان

خروس دشتی

خروس دورگ

خروس دورگه

خروس طاووس دم

خروس عرش

خروس لاری

خروس کولی

خروس کولی دشتی

خروسان

خروسان طاووس دم

خروسلو

خروسه

خروسو غانن

خروسو قلا

خروسک

خروسی شمالی

<hr> مترادف خروش : بانگ، ندا، دادوبیداد، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره، نفیر، هیاهو ، افغان، زاری، ضجه <hr> متضاد خروش : سکوت

مترادف خروش : بانگ، ندا، دادوبیداد، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره، نفیر، هیاهو ، افغان، زاری، ضجه متضاد خروش : سکوت

خروش

خروش امدن

خروش برامدن

<hr> مترادف خروش براوردن : ( خروش برآوردن ) خروشیدن، نعره زدن، فریاد کردن، بانگ برآوردن <hr> متضاد خروش براوردن : ( خروش برآوردن ) سکوت کردن

مترادف خروش براوردن : ( خروش برآوردن ) خروشیدن، نعره زدن، فریاد کردن، بانگ برآوردن متضاد خروش براوردن : ( خروش برآوردن ) سکوت کردن

خروش براوردن

خروش رعد

خروش زدن

خروش مغان

خروش نمودن

خروش کردن

<hr> مترادف خروشان : زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم <hr> متضاد خروشان : آرام

مترادف خروشان : زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم متضاد خروشان : آرام

خروشان

خروشان دز

خروشان رفتن

خروشان کردن

خروشاندن

خروشانیدن

خروشنده

خروشی

<hr> مترادف خروشیدن : بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن

مترادف خروشیدن : بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی