<hr> مترادف خوانچه : خونچه، سفره عقد، طبق، خوان کوچک

مترادف خوانچه : خونچه، سفره عقد، طبق، خوان کوچک

خوانچه

خوانچه اسفند

خوانچه ٔ بزک

خوانچه پوش

خوانچه کش

خوانچه کشی

خوانچه کشیدن

خوانۀ باز

خوانۀ بسته

خوانۀ ناشناخته

خوانی

خوانیق

<hr> مترادف خوانین : خان ها <hr> متضاد خوانین : رعایا <hr> برابر پارسی : خانها

مترادف خوانین : خان ها متضاد خوانین : رعایا برابر پارسی : خانها

خوانین

<hr> مترادف خواه : چه، ولو، یا

مترادف خواه : چه، ولو، یا

خواه

خواه مخواه

<hr> مترادف خواه ناخواه : بالاجبار، خواهی نخواهی، ناچار، ناگزیر

مترادف خواه ناخواه : بالاجبار، خواهی نخواهی، ناچار، ناگزیر

خواه ناخواه

خواه و ناخواه

<hr> مترادف خواهان : آرزومند، مایل، راغب، مشتاق، طالب، خواستار، متقاضی، بیزار، نفور، دوستدار، شیفته، عاشق، مدعی، شاکی ، خریدار، مشتری <hr> متضاد خواهان : مدعی علیه

مترادف خواهان : آرزومند، مایل، راغب، مشتاق، طالب، خواستار، متقاضی، بیزار، نفور، دوستدار، شیفته، عاشق، مدعی، شاکی ، خریدار، مشتری متضاد خواهان : مدعی علیه

خواهان

خواهانی

<hr> مترادف خواهر : آباجی، اخت، باجی، دده، همشیره <hr> متضاد خواهر : برادر

مترادف خواهر : آباجی، اخت، باجی، دده، همشیره متضاد خواهر : برادر

خواهر

خواهر امام

خواهر امی

خواهر بزرگ

خواهر بطنی

خواهر خان

خواهر زن

خواهر شوهر

خواهر شوی

خواهر مادر

خواهر مرده

خواهر وار

خواهر پدر

خواهر کش

خواهر گیر

خواهران

خواهراندر

خواهرانه

خواهرخوانده

خواهرزاده

خواهری

<hr> مترادف خواهش : آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی

مترادف خواهش : آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی

خواهش

خواهش الهی

خواهش داشتن

خواهش پذیر

<hr> مترادف خواهش کردن : تقاضا کردن، استدعا کردن، تمنا کردن، مستدعی بودن، خواهشمند بودن، درخواست کردن

مترادف خواهش کردن : تقاضا کردن، استدعا کردن، تمنا کردن، مستدعی بودن، خواهشمند بودن، درخواست کردن

خواهش کردن

خواهش کننده

<hr> مترادف خواهشمند : متقاضی، متمنی، مستدعی

مترادف خواهشمند : متقاضی، متمنی، مستدعی

خواهشمند

<hr> مترادف خواهشگر : پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعت کننده

مترادف خواهشگر : پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعت کننده

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی