مردم نوازی

مردم نژاد

مردم نژادی

مردم همانا

مردم وار

مردم وش

مردم پرست

مردم پرستی

مردم پرور

مردم پروری

<hr> مترادف مردم پسند : خلقی، عامه پسند، عوام پسند

مترادف مردم پسند : خلقی، عامه پسند، عوام پسند

مردم پسند

مردم پسندی

مردم پیچ

مردم کش

<hr> مترادف مردم گریز : گوشه گیر، گوشه نشین، منزوی، انزواجو، انزواطلب، عزلت گزین ، معاشرتی <hr> متضاد مردم گریز : انسان دوست، مردم ستان، مردم آمیز، مردم دوست

مترادف مردم گریز : گوشه گیر، گوشه نشین، منزوی، انزواجو، انزواطلب، عزلت گزین ، معاشرتی متضاد مردم گریز : انسان دوست، مردم ستان، مردم آمیز، مردم دوست

مردم گریز

مردم گزای

مردم گزایی

مردم گیا

مردم گیاه

مردم گیه

مردمان

مردمه

مردمک

مردمک بازساخته

مردمک تنگی

مردمک تنگی تحریکی

مردمک تنگی تنجشی

مردمک تنگی فلجی

مردمک ثابت

مردمک خروجی

مردمک ده

مردمک ورودی

مردمک گشادی

مردمک گشادی تنجشی

مردمک گشادی فلجی

مردمک گشادی متناوب

مردمک گشادی کوری

مردمکی

<hr> مترادف مردمی : آدمیت، انسانیت مردم زادگی، انسانی، مروت، توده ای، خلقی، مردم گرایی، ملی، ملی گرایی، فولکوریک

مترادف مردمی : آدمیت، انسانیت مردم زادگی، انسانی، مروت، توده ای، خلقی، مردم گرایی، ملی، ملی گرایی، فولکوریک

مردمی

<hr> مترادف مردن : ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات، جان باختن، رخت بربستن، قالب تهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن، تلف شدن، سقط شدن، نفله شدن ، نابود شدن، از بین رفتن، خاموش شدن چراغ، آت <hr> متضاد مردن : در حیات بودن، زیستن

مترادف مردن : ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات، جان باختن، رخت بربستن، قالب تهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن، تلف شدن، سقط شدن، نفله شدن ، نابود شدن، از بین رفتن، خاموش شدن چراغ، آت متضاد مردن : در حیات بودن، زیستن

مردن

مردنگی

<hr> مترادف مردنی : محتضر، مشرف به موت، مشرف به مرگ، ضعیف، ناتوان، نزار، بی حال، نفله، فناپذیر، زوال پذیر

مترادف مردنی : محتضر، مشرف به موت، مشرف به مرگ، ضعیف، ناتوان، نزار، بی حال، نفله، فناپذیر، زوال پذیر

مردنی

<hr> مترادف مرده : بی جان، درگذشته، متوفا، مرحوم، میت ، خاموش، ساکت، بی روح، بی حس، بی حرکت، قدیمی، ازیادرفته، فراموش شده، آب دیده، تیره، کدر، تار، ازبین رفته، نابودشده، تباه شده، بایر، ناکشته، خشک، خشکیده <hr> متضاد مرده : حی، زنده

مترادف مرده : بی جان، درگذشته، متوفا، مرحوم، میت ، خاموش، ساکت، بی روح، بی حس، بی حرکت، قدیمی، ازیادرفته، فراموش شده، آب دیده، تیره، کدر، تار، ازبین رفته، نابودشده، تباه شده، بایر، ناکشته، خشک، خشکیده متضاد مرده : حی، زنده

مرده

مرده بازی

مرده بودن

مرده خانه

مرده خسب

<hr> مترادف مرده خوار : مرده خور، مردارخوار، لاش خور، لاشه خوار، طفیلی

مترادف مرده خوار : مرده خور، مردارخوار، لاش خور، لاشه خوار، طفیلی

واژه های حرف "م" - فرهنگ فارسی