وجز

وجس

وجع

وجعه

وجعی

وجل

وجمه

وجن

وجنات

وجنه

<hr> مترادف وجه : چهره، رخ، رخسار، روی، صورت، جور، روش، شکل، طریق، طریقه، طور، منوال، نمط، وضع، بودجه، پول، دینار، سرمایه، مبلغ، نقدینه، جانب، سمت، سو، طرف، حالت، دلیل، سبب، علت <hr> برابر پارسی : روی، رویه، زمینه، پول، سویه

مترادف وجه : چهره، رخ، رخسار، روی، صورت، جور، روش، شکل، طریق، طریقه، طور، منوال، نمط، وضع، بودجه، پول، دینار، سرمایه، مبلغ، نقدینه، جانب، سمت، سو، طرف، حالت، دلیل، سبب، علت برابر پارسی : روی، رویه، زمینه، پول، سویه

وجه

وجه اباد

وجه اخباری

وجه التزامی

وجه الضمان

وجه الکفاله

وجه امری

وجه بلور

وجه تمنایی

وجه دین

وجه شرطی

وجه پرسشی

<hr> مترادف وجهه : آبرو، اعتبار، حیثیت، خوشنامی، مقصد <hr> برابر پارسی : نیکنام، خوشنام، سرشناس

مترادف وجهه : آبرو، اعتبار، حیثیت، خوشنامی، مقصد برابر پارسی : نیکنام، خوشنام، سرشناس

وجهه

وجهۀ اجتماعی

وجهی اصفهانی

وجهی سنجاری

<hr> مترادف وجوب : بایستگی، ضرورت، لزوم <hr> برابر پارسی : بایستگی

مترادف وجوب : بایستگی، ضرورت، لزوم برابر پارسی : بایستگی

وجوب

وجوبا

<hr> مترادف وجود : بود، هستی، نفس، هویت، عرضه، کارآیی، لیاقت <hr> متضاد وجود : عدم، فنا، نابودی، نیستی، نیست <hr> برابر پارسی : هستی، هست، بودش، فرتاش، هستش

مترادف وجود : بود، هستی، نفس، هویت، عرضه، کارآیی، لیاقت متضاد وجود : عدم، فنا، نابودی، نیستی، نیست برابر پارسی : هستی، هست، بودش، فرتاش، هستش

وجود

<hr> برابر پارسی : بودن، جای داشتن، هستی داشتن

برابر پارسی : بودن، جای داشتن، هستی داشتن

وجود داشتن

وجود عینی

وجودی

وجودیه لادائمه

وجور

وجوف

<hr> مترادف وجوه : صور، اقسام، پول، مبالغ، سطوح

مترادف وجوه : صور، اقسام، پول، مبالغ، سطوح

وجوه

وجوهات

وجوهان

وجی

وجیب

وجیبه

وجیح

وجید

وجیز

وجیزه

<hr> مترادف وجیع : المبار، دردانگیز، دردناک، رنج آور، مولم <hr> متضاد وجیع : نشاطانگیز

مترادف وجیع : المبار، دردانگیز، دردناک، رنج آور، مولم متضاد وجیع : نشاطانگیز

واژه های حرف "و" - فرهنگ فارسی