فرهنگ فارسی

چتردار

چترساز

چترنگ

چترود

چترک

چترکش

<hr> مترادف چتری : چترمانند، گرد، دایره وار، مدور

مترادف چتری : چترمانند، گرد، دایره وار، مدور

چتری

چتریان

چتز

چتل

چتلاقوچ

چتن

چته

چتور

چتکه

چتین

چخ

چخ چخ

چخ چخی

چخان

چخان کردن

چخاچخ

چخاچخی

چخت

چخج

چخجیر

چخجیره

چخر

چخرود

چخش

چخماخ

چخماخ زدن

<hr> مترادف چخماق : آتش زنه، پازند، چخماغ، قداحه، فروزینه، مرو، تبرزین <hr> برابر پارسی : سنگ آتش زنه

مترادف چخماق : آتش زنه، پازند، چخماغ، قداحه، فروزینه، مرو، تبرزین برابر پارسی : سنگ آتش زنه

چخماق

چخماق بلاغ

چخماق تپه

چخماق دره

چخماق زدن

چخماقلو

چخماقی

چخمور

چخنده

چخندگی

چخه

چخوف

چخک

چخی

<hr> مترادف چخیدن : حرف زدن، دم زدن، کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن، ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن

مترادف چخیدن : حرف زدن، دم زدن، کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن، ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن

چخیدن

چخیده

واژه های حرف "چ" - فرهنگ فارسی