انگلیسی به فارسی

factionalist

<hr> به گروه (های مخالف هم) تقسیم کردن، باند بازی کردن، چند دستگی ایجاد کردن

به گروه (های مخالف هم) تقسیم کردن، باند بازی کردن، چند دستگی ایجاد کردن

factionalize

factionally

factionary

factionate

factioneer

factionism

factionist

factionistism

factions

<hr> معنی : نفاق افکن <hr> معانی دیگر : دو دستگی انگیز، چند دستگی انگیز، نفاق انگیز، تفرقه انگیز، ستیزه انگیز، ستیزه جوی، دعوایی، اهل دسته بندی (باند بازی)

معنی : نفاق افکن معانی دیگر : دو دستگی انگیز، چند دستگی انگیز، نفاق انگیز، تفرقه انگیز، ستیزه انگیز، ستیزه جوی، دعوایی، اهل دسته بندی (باند بازی)

factious

<hr> فتنه جویانه، مفسدانه

factiously

factiousness

factish

factitial

<hr> معنی : مصنوعی، ساختگی، صوری، دروغی، وانمود کننده، بهانه کننده، غیر طبیعی <hr> معانی دیگر : ناراستین، کاذب، دروغین، غیرواقعی، تصنعی

معنی : مصنوعی، ساختگی، صوری، دروغی، وانمود کننده، بهانه کننده، غیر طبیعی معانی دیگر : ناراستین، کاذب، دروغین، غیرواقعی، تصنعی

factitious

factitiously

<hr> معنی : مصنوعی، ساختگی، صوری، دروغی، وانمود کننده، بهانه کننده، غیر طبیعی <hr> معانی دیگر : (دستور زبان ـ وابسته به فعلی که متمم مفعول بی واسطه ی آن اسم یا ضمیر یا صفت بوده و حاکی از انجام کار یا دستور است) فعل کنش نمود (مثلا در این جمله : پیراهن زنانه را کوتاه بکن ! !make the dress short و یا: او را به سمت شهردار انتخاب کن ! elect him !mayor)

معنی : مصنوعی، ساختگی، صوری، دروغی، وانمود کننده، بهانه کننده، غیر طبیعی معانی دیگر : (دستور زبان ـ وابسته به فعلی که متمم مفعول بی واسطه ی آن اسم یا ضمیر یا صفت بوده و حاکی از انجام کار یا دستور است) فعل کنش نمود (مثلا در این جمله : پیراهن زنانه را کوتاه بکن ! !make the dress short و یا: او را به س

factitive

factitively

factitude

factive

facto

factoid

<hr> معنی : عامل، نماینده، ضریب، عامل مشترک، فاکتور، حق العمل کار، عامل محافظت در برابر نور آفتاب <hr> معانی دیگر : سازه، (ریاضی) بخشیاب، مقسوم علیه، عاد، عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن، مضرب، برابر، سنجه، معیار، میزان، کارگزار، (بازرگانی) نماینده، مباشر، سازگر، دلال، کنکار، (زیست شناسی) رجوع شود به: gene، کارگزاری کردن، مباشرت کردن، سازگری کردن، (بازرگانی) نمایندگی کردن، عامل عوامل، فاعل، سازنده

معنی : عامل، نماینده، ضریب، عامل مشترک، فاکتور، حق العمل کار، عامل محافظت در برابر نور آفتاب معانی دیگر : سازه، (ریاضی) بخشیاب، مقسوم علیه، عاد، عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن، مضرب، برابر، سنجه، معیار، میزان، کارگزار، (بازرگانی) نماینده، مباشر، سازگر، دلال، کنکار، (زیست شناسی) رجوع شود به: gene، کا

factor

factor I

factor III

factor IV

factor IX

factor X

factor XI

factor XII

factor XIII

factor analyse

factor analysis

factor analytic

factor analyze

<hr> به حساب آوردن، درنظر گرفتن (به عنوان یکی از عوامل)

به حساب آوردن، درنظر گرفتن (به عنوان یکی از عوامل)

factor in

<hr> (نسبت استحکام هر چیز به حداکثر فشاری که برآن وارد خواهد آمد) سازه ی ایمنی، ضریب اطمینان

(نسبت استحکام هر چیز به حداکثر فشاری که برآن وارد خواهد آمد) سازه ی ایمنی، ضریب اطمینان

factor of safety

factor out

factor viii

<hr> دلالی، کارگزاری، (بازرگانی) نمایندگی، مباشرت، سازگری، حق العمل کاری

دلالی، کارگزاری، (بازرگانی) نمایندگی، مباشرت، سازگری، حق العمل کاری

factorage

factordom

factored

factoress

<hr> معنی : فاکتوریل، حاصلضرب اعداد صحیح مثبت، وابسته به عامل یاکارخانه <hr> معانی دیگر : وابسته به عامل

معنی : فاکتوریل، حاصلضرب اعداد صحیح مثبت، وابسته به عامل یاکارخانه معانی دیگر : وابسته به عامل

واژه های حرف "f" - انگلیسی به فارسی