عربی به فارسی

حوذی

حوریه

حوریه البحر

حوسب

حوسبه

<hr> مترادف حوض : آبگیر، استخر، تالاب، حوضچه، حوضخانه <hr> برابر پارسی : آبگیر، تالاب

مترادف حوض : آبگیر، استخر، تالاب، حوضچه، حوضخانه برابر پارسی : آبگیر، تالاب

حوض

حوض الخلیج الفارسی

حوض السفن

حوض السمک

<hr> مترادف حول : توان، توانایی، قدرت، قوت، نیرو، جودت نظر، اطراف، پیرامون، جهات، گرداگرد <hr> برابر پارسی : در مورد، پیرامون

مترادف حول : توان، توانایی، قدرت، قوت، نیرو، جودت نظر، اطراف، پیرامون، جهات، گرداگرد برابر پارسی : در مورد، پیرامون

حول

حول الی ارقام

حویصله

حویصلی

<hr> مترادف حک : کندن، تراشیدن، بسودن، خراشیدن، ساییدن، کنده کاری، نقر <hr> برابر پارسی : کندن، تراشیدن

مترادف حک : کندن، تراشیدن، بسودن، خراشیدن، ساییدن، کنده کاری، نقر برابر پارسی : کندن، تراشیدن

حک

حکایه

<hr> مترادف حکم : امر، توقیع، دستور، رای، فتوا، قضاوت، داوری، فرمان، فرمایش، فرموده، منشور ، مشیت، تقدیر، قضا، نظر، ابلاغ نامه، اجازه، جواز | اندرزها، پندها، نصایح، حکمت ها | داور، قاضی <hr> متضاد حکم : نواهی <hr> برابر پارسی : فرمان، امر، دستور، میانجی، فرمایش، روش، داور، دستورنامه، گزاره

مترادف حکم : امر، توقیع، دستور، رای، فتوا، قضاوت، داوری، فرمان، فرمایش، فرموده، منشور ، مشیت، تقدیر، قضا، نظر، ابلاغ نامه، اجازه، جواز | اندرزها، پندها، نصایح، حکمت ها | داور، قاضی متضاد حکم : نواهی برابر پارسی : فرمان، امر، دستور، میانجی، فرمایش، روش، داور، دستورنامه، گزاره

حکم

حکم الإرهاب

حکم الإنتداب

حکم الحزب الواحد

حکم الضباط

حکم الغابه

حکم القله

حکم بالبراءه

حکم ذاتی

حکم مطلق

حکم ملکی

حکمه

<hr> مترادف حکه : آبنه، اگزما، جرب، خارش، سودا

مترادف حکه : آبنه، اگزما، جرب، خارش، سودا

حکه

حکومه

حکومه الخبراء

حکومه الظل

حکومه العلمانیه

حکومه النار والحدید

حکومه مطلقه

<hr> مترادف حکیم : عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا <hr> متضاد حکیم : جاهل، بیمار، مریض <hr> برابر پارسی : فرزانه، آگاه، خردمند، دانا

مترادف حکیم : عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا متضاد حکیم : جاهل، بیمار، مریض برابر پارسی : فرزانه، آگاه، خردمند، دانا

حکیم

<hr> مترادف حی : انسان، بشر، جاندار، زنده ، شاهد، ایل، قبیله <hr> متضاد حی : میت <hr> برابر پارسی : زنده

مترادف حی : انسان، بشر، جاندار، زنده ، شاهد، ایل، قبیله متضاد حی : میت برابر پارسی : زنده

حی

حی فقیر

حیاه

حیاهالخزی والعار

حیاکه

حیاکه المؤامره

<hr> مترادف حیث : بابت، جهت، لحاظ، جا، هرجا، هرکجا <hr> برابر پارسی : جا، هر کجا، آنجا که

مترادف حیث : بابت، جهت، لحاظ، جا، هرجا، هرکجا برابر پارسی : جا، هر کجا، آنجا که

حیث

حیثما

حیر

حیره

<hr> مترادف حیض : بی نمازی، رگل، طمث، قاعدگی <hr> برابر پارسی : دَشتان

مترادف حیض : بی نمازی، رگل، طمث، قاعدگی برابر پارسی : دَشتان

حیض

حیضی

<hr> مترادف حیطه : چهارچوب، حوزه، شمول، قلمرو، کادر، محدوده، محوطه، پهنه، میدان، گستره <hr> برابر پارسی : گستره

مترادف حیطه : چهارچوب، حوزه، شمول، قلمرو، کادر، محدوده، محوطه، پهنه، میدان، گستره برابر پارسی : گستره

واژه های حرف "ح" - عربی به فارسی