فرهنگ فارسی ساره

<hr> مترادف حقارت : بی قدری، پستی، خواری، ذلت، زبونی، فرومایگی، کوچکی، مذلت، ناکسی <hr> متضاد حقارت : بزرگی، عزت <hr> برابر پارسی : پستی، خواری، زبونی

مترادف حقارت : بی قدری، پستی، خواری، ذلت، زبونی، فرومایگی، کوچکی، مذلت، ناکسی متضاد حقارت : بزرگی، عزت برابر پارسی : پستی، خواری، زبونی

حقارت

<hr> مترادف حقانیت : مشروعیت، واقعیت، درستی، راستی <hr> متضاد حقانیت : بزرگی، عزت <hr> برابر پارسی : سزاواری

مترادف حقانیت : مشروعیت، واقعیت، درستی، راستی متضاد حقانیت : بزرگی، عزت برابر پارسی : سزاواری

حقانیت

<hr> مترادف حقه : بامبول، دوزوکلک، کلک، حیله، خدعه، ریب، فریب، گول، مکر، نیرنگ، شعبده، تردستی، زرنگی، شگرد، فند، تزویر، ریا، شیله پیله، ظرف کوچک، قوطی کوچک، ظرف سفالین انتهای وافور، جسم، گوی | حق، حقیقت امر، حقیقی، واقعی ، راستین، درست <hr> متضاد حقه : غیرواقعی <hr> برابر پارسی : کلک، فریب، نیرنگ، نارو، ترفند

مترادف حقه : بامبول، دوزوکلک، کلک، حیله، خدعه، ریب، فریب، گول، مکر، نیرنگ، شعبده، تردستی، زرنگی، شگرد، فند، تزویر، ریا، شیله پیله، ظرف کوچک، قوطی کوچک، ظرف سفالین انتهای وافور، جسم، گوی | حق، حقیقت امر، حقیقی، واقعی ، راستین، درست متضاد حقه : غیرواقعی برابر پارسی : کلک، فریب، نیرنگ، نارو، ترفند

حقه

<hr> مترادف حقوق : ادرار، راتبه، رستاد، شهریه، ماهانه، مستمری، مشاهره، مقرری، مواجب، وظیفه، تکالیف، وظایف، بهره ها، حق ها، مجموعه قوانین <hr> برابر پارسی : جیره، دادیک، دستمزد، کارانه، هوده ها، کاربها

مترادف حقوق : ادرار، راتبه، رستاد، شهریه، ماهانه، مستمری، مشاهره، مقرری، مواجب، وظیفه، تکالیف، وظایف، بهره ها، حق ها، مجموعه قوانین برابر پارسی : جیره، دادیک، دستمزد، کارانه، هوده ها، کاربها

حقوق

<hr> مترادف حقوق بگیر : کارمند، مزدبگیر، جیره خوار، مزدور <hr> برابر پارسی : مزدبگیر

مترادف حقوق بگیر : کارمند، مزدبگیر، جیره خوار، مزدور برابر پارسی : مزدبگیر

حقوق بگیر

<hr> برابر پارسی : دادیکی

حقوقی

<hr> مترادف حقیر : پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه، بی قدر، خوار، خوارمایه، اندک، خرد، خفیف، کوچک، ناقابل، ناکس، کم همت، بنده، این جانب، من، کم ارزش <hr> برابر پارسی : خرد، کوچک، بیمایه، خوار، پست، فرومایه، کُهتَر

مترادف حقیر : پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه، بی قدر، خوار، خوارمایه، اندک، خرد، خفیف، کوچک، ناقابل، ناکس، کم همت، بنده، این جانب، من، کم ارزش برابر پارسی : خرد، کوچک، بیمایه، خوار، پست، فرومایه، کُهتَر

حقیر

<hr> برابر پارسی : کوچک شد

حقیر شد

<hr> برابر پارسی : کوچک شدن

حقیر شدن

<hr> مترادف حقیقت : درستی، راستی، راست، درست، ماهیت، ذات، اصل، واقع امر، واقعیت، امر مسلم، آرمانی، مطلوب <hr> برابر پارسی : راستی، درستی، درستی و راستی، راستینگی، راستینه، فرهود

مترادف حقیقت : درستی، راستی، راست، درست، ماهیت، ذات، اصل، واقع امر، واقعیت، امر مسلم، آرمانی، مطلوب برابر پارسی : راستی، درستی، درستی و راستی، راستینگی، راستینه، فرهود

حقیقت

<hr> برابر پارسی : آمیغ پژوهی، راستی خواهی

برابر پارسی : آمیغ پژوهی، راستی خواهی

حقیقت طلبی

<hr> مترادف حل : ذوب، گداختن، گدازش، آب، محلول، باز کردن، فیصله دادن، گشودن، تحلیل، جواب، پاسخ، جواب یابی، مستحیل <hr> متضاد حل : عقد <hr> برابر پارسی : گشود، باز گشود، بازکردن، آمیختن، چاره، گُداخت، گشوده، گمیزش

مترادف حل : ذوب، گداختن، گدازش، آب، محلول، باز کردن، فیصله دادن، گشودن، تحلیل، جواب، پاسخ، جواب یابی، مستحیل متضاد حل : عقد برابر پارسی : گشود، باز گشود، بازکردن، آمیختن، چاره، گُداخت، گشوده، گمیزش

حل

<hr> مترادف حل کردن : به جواب رسیدن، پاسخ پیدا کردن، راه حل یافتن، گشودن، به صورت محلول درآوردن، فیصله دادن ماجرا، دعوا، رفع کردن، برطرف کردن <hr> برابر پارسی : چاره اندیشی، چاره اندیشیدن

مترادف حل کردن : به جواب رسیدن، پاسخ پیدا کردن، راه حل یافتن، گشودن، به صورت محلول درآوردن، فیصله دادن ماجرا، دعوا، رفع کردن، برطرف کردن برابر پارسی : چاره اندیشی، چاره اندیشیدن

حل کردن

<hr> مترادف حلال : جایز، روا، شایست، مباح، مجاز، مشروع ، بوریا | حل کننده، گره گشا، گشاینده <hr> متضاد حلال : حرام | <hr> برابر پارسی : گشاینده، گشایشگر، کارگشای، روا، گمیزنده

مترادف حلال : جایز، روا، شایست، مباح، مجاز، مشروع ، بوریا | حل کننده، گره گشا، گشاینده متضاد حلال : حرام | برابر پارسی : گشاینده، گشایشگر، کارگشای، روا، گمیزنده

حلال

<hr> مترادف حلق : حنجره، خرخره، گلو، نای، تراشیدن، ستردن مو

مترادف حلق : حنجره، خرخره، گلو، نای، تراشیدن، ستردن مو

حلق

<hr> مترادف حلقه : انجمن، جرگه، سلسله، سلک، گروه، مجمع، محفل، مدار، معشر، چنبر، چنبره، دایره، دور، گرد، مدور، انگشتری، ربقه، چین و شکن، پیچ و تاب، گوشواره، زنجیر <hr> برابر پارسی : زُرفین، چنبره، چنبر، انگشتری

مترادف حلقه : انجمن، جرگه، سلسله، سلک، گروه، مجمع، محفل، مدار، معشر، چنبر، چنبره، دایره، دور، گرد، مدور، انگشتری، ربقه، چین و شکن، پیچ و تاب، گوشواره، زنجیر برابر پارسی : زُرفین، چنبره، چنبر، انگشتری

حلقه

<hr> مترادف حلقوم : حلق، حنجره، خشکنای، گلو <hr> برابر پارسی : خرخره، خشک نای، نای

مترادف حلقوم : حلق، حنجره، خشکنای، گلو برابر پارسی : خرخره، خشک نای، نای

حلقوم

<hr> برابر پارسی : گرد، زرفینی

برابر پارسی : گرد، زرفینی

حلقوی

<hr> مترادف حلوا : شیرینی <hr> برابر پارسی : نرم شیرینی

مترادف حلوا : شیرینی برابر پارسی : نرم شیرینی

حلوا

<hr> مترادف حماسه : دلاوری، شجاعت، رجز، شعرحماسی، شعررزمی، رزم نامه <hr> برابر پارسی : دلیری، پهلوانی، رزمی

مترادف حماسه : دلاوری، شجاعت، رجز، شعرحماسی، شعررزمی، رزم نامه برابر پارسی : دلیری، پهلوانی، رزمی

حماسه

<hr> مترادف حماقت : ابلهی، بی مغزی، بلاهت، جهالت، جهل، حمق، خریت، سادگی، ساده لوحی، غفلت، کم خردی، کم عقلی، کودنی، نادانی، ناقص عقلی <hr> متضاد حماقت : دانایی، خردمندی <hr> برابر پارسی : سبک مغزی، بی خردی، کودنی، نادانی

مترادف حماقت : ابلهی، بی مغزی، بلاهت، جهالت، جهل، حمق، خریت، سادگی، ساده لوحی، غفلت، کم خردی، کم عقلی، کودنی، نادانی، ناقص عقلی متضاد حماقت : دانایی، خردمندی برابر پارسی : سبک مغزی، بی خردی، کودنی، نادانی

حماقت

<hr> مترادف حمال : باربردار، باربر، بارکش، حامل <hr> برابر پارسی : باربر، بارکش، ترابر

مترادف حمال : باربردار، باربر، بارکش، حامل برابر پارسی : باربر، بارکش، ترابر

حمال

<hr> مترادف حمایت : پشتیبانی، جانبداری، حفاظت، حفظ، دفاع، طرفداری، مدد، مظاهرت، نگهبانی، هواخواهی، هواداری، یاری <hr> برابر پارسی : پشتیبانی، پشتی بانی، همدلی، همیاری

مترادف حمایت : پشتیبانی، جانبداری، حفاظت، حفظ، دفاع، طرفداری، مدد، مظاهرت، نگهبانی، هواخواهی، هواداری، یاری برابر پارسی : پشتیبانی، پشتی بانی، همدلی، همیاری

حمایت

<hr> مترادف حمل : آبستنی، بارداری، حاملگی، بار، نقل، توجیه، تعبیر، تاویل، بردن، ترابری، جابه جایی، برداشتن | بره، فروردین ماه <hr> برابر پارسی : بردن، باربری، ترابری، ترابردن

مترادف حمل : آبستنی، بارداری، حاملگی، بار، نقل، توجیه، تعبیر، تاویل، بردن، ترابری، جابه جایی، برداشتن | بره، فروردین ماه برابر پارسی : بردن، باربری، ترابری، ترابردن

حمل

<hr> برابر پارسی : ترابری، جابجایی | ترابری

برابر پارسی : ترابری، جابجایی | ترابری

حمل و نقل

<hr> مترادف حمل کردن : بردن، آوردن، منتقل کردن، نقل کردن <hr> برابر پارسی : ترابردن

مترادف حمل کردن : بردن، آوردن، منتقل کردن، نقل کردن برابر پارسی : ترابردن

حمل کردن

<hr> برابر پارسی : آفندها

حملات

<hr> مترادف حمله : تاخت، تعرض، تک، تهاجم، شبیخون، نهب، هجوم، یورش، صرع، غش، صولت، اعتراض، انتقاد شدید، حالت بحران، اختلال ناگهانی، ایست، سنکوب <hr> برابر پارسی : یورش، تاختن، آفند، تاخت، تاخت و تاز، تازش، تک

مترادف حمله : تاخت، تعرض، تک، تهاجم، شبیخون، نهب، هجوم، یورش، صرع، غش، صولت، اعتراض، انتقاد شدید، حالت بحران، اختلال ناگهانی، ایست، سنکوب برابر پارسی : یورش، تاختن، آفند، تاخت، تاخت و تاز، تازش، تک

حمله

<hr> مترادف حمله کردن : تاختن، تعرض کردن، تهاجم آوردن، یورش بردن، شبیخون زدن، تک کردن ، تقبیح کردن، پرخاش کردن، پریدن، سرزنش کردن، به باد انتقاد گرفتن، انتقاد کردن <hr> متضاد حمله کردن : پاتک کردن <hr> برابر پارسی : تاختن، تازیدن، آفند کردن

مترادف حمله کردن : تاختن، تعرض کردن، تهاجم آوردن، یورش بردن، شبیخون زدن، تک کردن ، تقبیح کردن، پرخاش کردن، پریدن، سرزنش کردن، به باد انتقاد گرفتن، انتقاد کردن متضاد حمله کردن : پاتک کردن برابر پارسی : تاختن، تازیدن، آفند کردن

حمله کردن

<hr> مترادف حنجره : حلق، حلقوم، خشکنای، گلو <hr> برابر پارسی : خشک نای، چاکنای، خشکنای

مترادف حنجره : حلق، حلقوم، خشکنای، گلو برابر پارسی : خشک نای، چاکنای، خشکنای

حنجره

<hr> برابر پارسی : مَشیانه

حوا

<hr> مترادف حواشی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، کناره ها، حومه، حاشیه ها، توضیحات، چاکران، خدمتکاران، نوکران، عیال <hr> برابر پارسی : پیرامون، کناره ها

مترادف حواشی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، کناره ها، حومه، حاشیه ها، توضیحات، چاکران، خدمتکاران، نوکران، عیال برابر پارسی : پیرامون، کناره ها

حواشی

<hr> مترادف حوالی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، حول وحوش، دوروبر، نزدیک، سرزمین، ناحیه، منطقه، جا، مکان، حدود <hr> برابر پارسی : پیرامون، دور وبر، گرداگرد، نزدیکیها

مترادف حوالی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، حول وحوش، دوروبر، نزدیک، سرزمین، ناحیه، منطقه، جا، مکان، حدود برابر پارسی : پیرامون، دور وبر، گرداگرد، نزدیکیها

حوالی

<hr> مترادف حوزه : اقلیم، حیطه، قلمرو، ناحیه، اداره، دایره، مرکز، مقر، جانب، سمت، سو، طرف، مدرسه، مدرسه علمیه، مکتب <hr> برابر پارسی : برزن، بخش، کوی، گرداگرد، برخ، پهنه، دامنه، زمینه، گستره

مترادف حوزه : اقلیم، حیطه، قلمرو، ناحیه، اداره، دایره، مرکز، مقر، جانب، سمت، سو، طرف، مدرسه، مدرسه علمیه، مکتب برابر پارسی : برزن، بخش، کوی، گرداگرد، برخ، پهنه، دامنه، زمینه، گستره

حوزه

<hr> برابر پارسی : هیربدستان، هیربَدستان

برابر پارسی : هیربدستان، هیربَدستان

حوزه علمیه

<hr> مترادف حکایت : افسانه، داستان، روایت، سرگذشت، سمر، قصه، نقل ، ماجرا <hr> متضاد حکایت : واقعیت <hr> برابر پارسی : افسانه، داستان، سرگذشت

مترادف حکایت : افسانه، داستان، روایت، سرگذشت، سمر، قصه، نقل ، ماجرا متضاد حکایت : واقعیت برابر پارسی : افسانه، داستان، سرگذشت

حکایت

<hr> مترادف حکم : امر، توقیع، دستور، رای، فتوا، قضاوت، داوری، فرمان، فرمایش، فرموده، منشور ، مشیت، تقدیر، قضا، نظر، ابلاغ نامه، اجازه، جواز | اندرزها، پندها، نصایح، حکمت ها | داور، قاضی <hr> متضاد حکم : نواهی <hr> برابر پارسی : فرمان، امر، دستور، میانجی، فرمایش، روش، داور، دستورنامه، گزاره

مترادف حکم : امر، توقیع، دستور، رای، فتوا، قضاوت، داوری، فرمان، فرمایش، فرموده، منشور ، مشیت، تقدیر، قضا، نظر، ابلاغ نامه، اجازه، جواز | اندرزها، پندها، نصایح، حکمت ها | داور، قاضی متضاد حکم : نواهی برابر پارسی : فرمان، امر، دستور، میانجی، فرمایش، روش، داور، دستورنامه، گزاره

حکم

<hr> مترادف حکما : حکمت دانان، حکیمان، دانایان، فلسفه دانان، فلاسفه، دانشمندان، فیلسوفان، عالمان، علما، فرزانگان، خردورزان ، طبیبان، پزشکان <hr> متضاد حکما : جهال <hr> برابر پارسی : فرزانگان

مترادف حکما : حکمت دانان، حکیمان، دانایان، فلسفه دانان، فلاسفه، دانشمندان، فیلسوفان، عالمان، علما، فرزانگان، خردورزان ، طبیبان، پزشکان متضاد حکما : جهال برابر پارسی : فرزانگان

حکما

<hr> مترادف حکمت : تصوف، علم برین، مابعدالطبیعه، فلسفه، عرفان، خرد، دانایی، فرزانگی، کمال، علم، فرزان، معرفت، پند، اندرز، دلیل، علت، سبب، مشیت الهی، علم الهی <hr> برابر پارسی : فرزان، فرزانش، فرزانگی

مترادف حکمت : تصوف، علم برین، مابعدالطبیعه، فلسفه، عرفان، خرد، دانایی، فرزانگی، کمال، علم، فرزان، معرفت، پند، اندرز، دلیل، علت، سبب، مشیت الهی، علم الهی برابر پارسی : فرزان، فرزانش، فرزانگی

حکمت

<hr> مترادف حکمیت : داوری، قضاوت، میانجیگری، وساطت، نظریه، رای <hr> برابر پارسی : داوری

مترادف حکمیت : داوری، قضاوت، میانجیگری، وساطت، نظریه، رای برابر پارسی : داوری

حکمیت

<hr> مترادف حکومت : امارت، پادشاهی، حکمرانی، دولت، ریاست، سلطنت، صدارت، فرمانروایی، وزارت <hr> برابر پارسی : فرمانروایی، سالاری، فرماندهی، فرمان روایی

مترادف حکومت : امارت، پادشاهی، حکمرانی، دولت، ریاست، سلطنت، صدارت، فرمانروایی، وزارت برابر پارسی : فرمانروایی، سالاری، فرماندهی، فرمان روایی

حکومت

<hr> برابر پارسی : درباری

حکومتی

<hr> مترادف حکیم : عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا <hr> متضاد حکیم : جاهل، بیمار، مریض <hr> برابر پارسی : فرزانه، آگاه، خردمند، دانا

مترادف حکیم : عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا متضاد حکیم : جاهل، بیمار، مریض برابر پارسی : فرزانه، آگاه، خردمند، دانا

حکیم

<hr> مترادف حیا : آزرم، حجب، خجلت، شرمساری، شرم، عار، ملاحظه، باران، مطر <hr> برابر پارسی : شرم، آزرم

مترادف حیا : آزرم، حجب، خجلت، شرمساری، شرم، عار، ملاحظه، باران، مطر برابر پارسی : شرم، آزرم

حیا

<hr> مترادف حیات : بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر <hr> متضاد حیات : ممات <hr> برابر پارسی : زندگانی، زندگی، زیست، هستی

مترادف حیات : بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر متضاد حیات : ممات برابر پارسی : زندگانی، زندگی، زیست، هستی

حیات

<hr> مترادف حیاط : رحبه، ساحت، صحن، فضا، محوطه <hr> برابر پارسی : چهار دیواری، دیواربست، سرا، میان سرا

مترادف حیاط : رحبه، ساحت، صحن، فضا، محوطه برابر پارسی : چهار دیواری، دیواربست، سرا، میان سرا

حیاط

<hr> مترادف حیثیت : آبرو، اعتبار، پرستیژ، ارزش، عرض، وجهه، اسلوب، وضع، حال <hr> برابر پارسی : آبرو، ارزش

مترادف حیثیت : آبرو، اعتبار، پرستیژ، ارزش، عرض، وجهه، اسلوب، وضع، حال برابر پارسی : آبرو، ارزش

حیثیت

<hr> مترادف حیرت : آشفتگی، اعجاب، بهت، تحیر، تذبذب، تردید، تعجب، دودلی، سرگردانی، سرگشتگی، شگفتی، گیجی <hr> برابر پارسی : شگفتی

مترادف حیرت : آشفتگی، اعجاب، بهت، تحیر، تذبذب، تردید، تعجب، دودلی، سرگردانی، سرگشتگی، شگفتی، گیجی برابر پارسی : شگفتی

واژه های حرف "ح" - فرهنگ فارسی ساره