<hr> مترادف باج : ارتشا، باژ، رشوه، جزیه، خراج، ساو، عوارض، مالیات، نمار، گمرک، سخن، کلمه، واج، واژ <hr> برابر پارسی : باژ

مترادف باج : ارتشا، باژ، رشوه، جزیه، خراج، ساو، عوارض، مالیات، نمار، گمرک، سخن، کلمه، واج، واژ برابر پارسی : باژ

باج

<hr> مترادف باج بگیر : اخاذ، باج ستان، باج گیر، رشوه خوار، رشوه ستان، رشوه گیر، مرتشی <hr> متضاد باج بگیر : باج ده، راشی

مترادف باج بگیر : اخاذ، باج ستان، باج گیر، رشوه خوار، رشوه ستان، رشوه گیر، مرتشی متضاد باج بگیر : باج ده، راشی

باج بگیر

باج خواهی

باج دهی (سیاست)

باج دهی(سیاست)

باج راه

باج سبیل

باج سبیل (عامیانه)

باج سبیل گرفتن

باج پل

باج گاه

باج گیر

باج گیری

باجراه

باجرح و تعدیل لازم

باجریگار (جانورشناسی)

باجریگار(جانورشناسی)

باجناغ

<hr> مترادف باجه : دریچه، باجنگ، پاچنگ، دریچه کوچک، روزنه، گیشه، شعبه، نمایندگی <hr> متضاد باجه : مرکز

مترادف باجه : دریچه، باجنگ، پاچنگ، دریچه کوچک، روزنه، گیشه، شعبه، نمایندگی متضاد باجه : مرکز

باجه

باجه بازرسی

باجه تلفن

باجه راه باج گیری

باجه فروش بلیط سینما

باجه مامور باج گیری

<hr> مترادف باجگاه : محل اخذ عوارض

مترادف باجگاه : محل اخذ عوارض

باجگاه

باجگیر

باجگیری

<hr> مترادف باجی : آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره <hr> متضاد باجی : برادر، داداش <hr> برابر پارسی : خواهر

مترادف باجی : آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره متضاد باجی : برادر، داداش برابر پارسی : خواهر

باجی

باحسرت

باحواس پرتی

<hr> مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب <hr> متضاد باحیا : بی حیا <hr> برابر پارسی : آزرمین

مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب متضاد باحیا : بی حیا برابر پارسی : آزرمین

باحیا

باخ

<hr> مترادف باخبر : آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف <hr> متضاد باخبر : غافل، بی خبر <hr> برابر پارسی : آ گاه

مترادف باخبر : آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف متضاد باخبر : غافل، بی خبر برابر پارسی : آ گاه

باخبر

باخبر (عامیانه)

باخبر کردن

باخبر(خودمانی)

باخبری

<hr> مترادف باخت : باختن ، شکست <hr> متضاد باخت : برد، پیروزی

مترادف باخت : باختن ، شکست متضاد باخت : برد، پیروزی

باخت

<hr> مترادف باختر : بابل، غرب، مغرب <hr> متضاد باختر : خاور، شرق، مشرق

مترادف باختر : بابل، غرب، مغرب متضاد باختر : خاور، شرق، مشرق

باختر

باختر باد

باختر سوی

باختر میانه

باختر گرای کردن

باختری

باختری ترین بخش

<hr> مترادف باختن : ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن ، شکست خوردن، مغلوب شدن ، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن <hr> متضاد باختن : به دست آوردن، پیروز شدن، بردن، برنده شدن

مترادف باختن : ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن ، شکست خوردن، مغلوب شدن ، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن متضاد باختن : به دست آوردن، پیروز شدن، بردن، برنده شدن

باختن

<hr> مترادف باخته : از دست داده، تلف شده ، شکست خورده، منهزم <hr> متضاد باخته : برده

مترادف باخته : از دست داده، تلف شده ، شکست خورده، منهزم متضاد باخته : برده

باخته

<hr> مترادف باخدا : پرهیزگار، خداترس، مؤمن، متقی <hr> متضاد باخدا : خداناترس

مترادف باخدا : پرهیزگار، خداترس، مؤمن، متقی متضاد باخدا : خداناترس

واژه های حرف "ب" - فارسی به انگلیسی