فارسی به انگلیسی

حقوق ماهیانه

حقوق ماهیانه نایب مطران

حقوق ماهیانه کشیش محل

حقوق مدنی

حقوق ناشی از زاده شدن

حقوق و آزادی های فردی

حقوق و اختیارات و خمس و ذکات متعلق به کشیش

حقوق و اختیارات و خمس و ذکات متعلق به کلیسا

حقوق و امتیازات پادشاه

حقوق وکیل

حقوق ویژه قایل شدن

حقوق پزشکی

حقوق پزشکی (حقوق که با پزشکی سروکار دارد)

حقوق کیفری

حقوق کیفری (حقوق)

حقوق گمرکی

حقوقدان

<hr> برابر پارسی : دادیکی

حقوقی

<hr> مترادف حقیر : پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه، بی قدر، خوار، خوارمایه، اندک، خرد، خفیف، کوچک، ناقابل، ناکس، کم همت، بنده، این جانب، من، کم ارزش <hr> برابر پارسی : خرد، کوچک، بیمایه، خوار، پست، فرومایه، کُهتَر

مترادف حقیر : پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه، بی قدر، خوار، خوارمایه، اندک، خرد، خفیف، کوچک، ناقابل، ناکس، کم همت، بنده، این جانب، من، کم ارزش برابر پارسی : خرد، کوچک، بیمایه، خوار، پست، فرومایه، کُهتَر

حقیر

حقیر (عامیانه)

حقیر شمردن

حقیر پنداری

حقیر کننده

<hr> مترادف حقیرانه : توام باحقارت، حقارت آمیز، کم ارزش، بی اهمیت، غیرقابل توجه، ناچیز

مترادف حقیرانه : توام باحقارت، حقارت آمیز، کم ارزش، بی اهمیت، غیرقابل توجه، ناچیز

حقیرانه

حقیرشماری

حقیروار

<hr> مترادف حقیقت : درستی، راستی، راست، درست، ماهیت، ذات، اصل، واقع امر، واقعیت، امر مسلم، آرمانی، مطلوب <hr> برابر پارسی : راستی، درستی، درستی و راستی، راستینگی، راستینه، فرهود

مترادف حقیقت : درستی، راستی، راست، درست، ماهیت، ذات، اصل، واقع امر، واقعیت، امر مسلم، آرمانی، مطلوب برابر پارسی : راستی، درستی، درستی و راستی، راستینگی، راستینه، فرهود

حقیقت

حقیقت امر

حقیقت مطلق

حقیقت ندارد

حقیقت نیم بند

<hr> مترادف حقیقتا : به راستی، درواقع، فی الواقع، واقعاً <hr> برابر پارسی : راستیرا، براستی

مترادف حقیقتا : به راستی، درواقع، فی الواقع، واقعاً برابر پارسی : راستیرا، براستی

حقیقتا

<hr> مترادف حقیقی : باطنی ، معنوی، درست، صحیح ، اصلی ، واقعی ، راستین <hr> متضاد حقیقی : ظاهری، نادرست، غلط، بدلی، مجازی، غیرواقعی <hr> برابر پارسی : راستین

مترادف حقیقی : باطنی ، معنوی، درست، صحیح ، اصلی ، واقعی ، راستین متضاد حقیقی : ظاهری، نادرست، غلط، بدلی، مجازی، غیرواقعی برابر پارسی : راستین

حقیقی

حقیقی (عامیانه)

<hr> مترادف حل : ذوب، گداختن، گدازش، آب، محلول، باز کردن، فیصله دادن، گشودن، تحلیل، جواب، پاسخ، جواب یابی، مستحیل <hr> متضاد حل : عقد <hr> برابر پارسی : گشود، باز گشود، بازکردن، آمیختن، چاره، گُداخت، گشوده، گمیزش

مترادف حل : ذوب، گداختن، گدازش، آب، محلول، باز کردن، فیصله دادن، گشودن، تحلیل، جواب، پاسخ، جواب یابی، مستحیل متضاد حل : عقد برابر پارسی : گشود، باز گشود، بازکردن، آمیختن، چاره، گُداخت، گشوده، گمیزش

حل

حل المسائل

<hr> مترادف حل شدن : برطرف شدن، از بین رفتن، منتفی شدن، رفع شدن مشکل، به راه حل رسیدن، راه حل یافتن، به جواب رسیدن، گشودن، گشادن، محلول شدن، مستحیل گشتن <hr> برابر پارسی : گشوده شدن، چاره جویی شدن، پاسخ یافتن

مترادف حل شدن : برطرف شدن، از بین رفتن، منتفی شدن، رفع شدن مشکل، به راه حل رسیدن، راه حل یافتن، به جواب رسیدن، گشودن، گشادن، محلول شدن، مستحیل گشتن برابر پارسی : گشوده شدن، چاره جویی شدن، پاسخ یافتن

حل شدن

حل شدن دشواری

حل شدن مسئله

حل شدنی

حل شدنی در آب

حل شدنی در آبگونه

حل شده

حل شدگی

حل مسئله

<hr> مترادف حل نشدنی : پیچیده، لاینحل، معمایی، حل ناشدنی، نامحلول، غیرقابل حل

مترادف حل نشدنی : پیچیده، لاینحل، معمایی، حل ناشدنی، نامحلول، غیرقابل حل

واژه های حرف "ح" - فارسی به انگلیسی