زبون گردیده

زبون گرفتن

زبونت رو موش خورده

زبونم بند اومده

<hr> مترادف زبونگیر : ضعیف چزان، ضعیف کش، عاجزکش <hr> متضاد زبونگیر : عاجزنواز

مترادف زبونگیر : ضعیف چزان، ضعیف کش، عاجزکش متضاد زبونگیر : عاجزنواز

زبونگیر

<hr> مترادف زبونی : بیچارگی، درماندگی، عجز، ناتوانی، خواری، ذلت، پستی، فرومایگی، ضعف

مترادف زبونی : بیچارگی، درماندگی، عجز، ناتوانی، خواری، ذلت، پستی، فرومایگی، ضعف

زبونی

زبونی دیدن

زبک

زبی

زبید

زبیده

زبیدی

زبیر

زبیل

زتا

زتیخود

زج

زجاجتان

زجاجیه

زجاجیه و زالالیه

<hr> مترادف زجر : آزار، اذیت، تعب، رنج، سختی، شکنجه، عذاب <hr> برابر پارسی : درد، آزار، رنج، شکنجه

مترادف زجر : آزار، اذیت، تعب، رنج، سختی، شکنجه، عذاب برابر پارسی : درد، آزار، رنج، شکنجه

زجر

زجرا

زجراندن

زجراور

زجریدن

زجه

زجه زدن

<hr> مترادف زحل : کیوان <hr> برابر پارسی : کیوان

مترادف زحل : کیوان برابر پارسی : کیوان

زحل

زحل پیکر

زحل یاسین

<hr> مترادف زحمت : عذاب، مزاحمت، مشقت، تعب، تقلا، رنج، سختی، کد، آزار، رنجه، محنت، تصدیع، دردسر <hr> برابر پارسی : دردسر، دشواری، رنج، رنجش، رنجه، سختی، فشار

مترادف زحمت : عذاب، مزاحمت، مشقت، تعب، تقلا، رنج، سختی، کد، آزار، رنجه، محنت، تصدیع، دردسر برابر پارسی : دردسر، دشواری، رنج، رنجش، رنجه، سختی، فشار

زحمت

زحمت انگشت

زحمت اوردن

زحمت بیهوده

زحمت می کشید

زحمت نمودن

زحمت و فشار

<hr> مترادف زحمت کش : رنجبر، زجرکش، ستمکش، سختی کش، محنت کش <hr> برابر پارسی : رنجبر، رنجکش، کارگر

مترادف زحمت کش : رنجبر، زجرکش، ستمکش، سختی کش، محنت کش برابر پارسی : رنجبر، رنجکش، کارگر

زحمت کش

<hr> برابر پارسی : رنج بردن

زحمت کشیدن

زحمت کشیدید

زحیر کشیدن

زخارف

زخارف دنیا

زخاک

زخرف

<hr> مترادف زخم : جراحت، جریحه، خراش، خستگی، ریش، ضرب، قرح، ناسور، نیش <hr> برابر پارسی : زُهم، دوشَند، بوی گوشت

مترادف زخم : جراحت، جریحه، خراش، خستگی، ریش، ضرب، قرح، ناسور، نیش برابر پارسی : زُهم، دوشَند، بوی گوشت

واژه های حرف "ز" - پیشنهاد کاربران