جدول کلمات

<hr> مترادف طعام : خوراکی، خوراک، خوردنی، خورش، شیلان، غذا، قوت، مائده، نان <hr> متضاد طعام : آب، نوشیدنی، شراب <hr> برابر پارسی : خوراک، خوردنی

مترادف طعام : خوراکی، خوراک، خوردنی، خورش، شیلان، غذا، قوت، مائده، نان متضاد طعام : آب، نوشیدنی، شراب برابر پارسی : خوراک، خوردنی

طعام

طعام سفر

طعام مهمان

طعام و خورا ک

<hr> مترادف طعم : چاشنی، مزه، چشایی، چشش، ذائقه، مذاق <hr> برابر پارسی : مزه

مترادف طعم : چاشنی، مزه، چشایی، چشش، ذائقه، مذاق برابر پارسی : مزه

طعم

طعم دهنده غذا

طعم ناخوشایند

طعم پر نمک

<hr> مترادف طعمه : خوراک، غذا، نواله، خوردنی، رزق، روزی، صید، خوراک جانور <hr> برابر پارسی : خوردنی، خوراک، خورش

مترادف طعمه : خوراک، غذا، نواله، خوردنی، رزق، روزی، صید، خوراک جانور برابر پارسی : خوردنی، خوراک، خورش

طعمه

طعمی که دهان را بسوزاند

طعن و گوشه

<hr> مترادف طعنه : بدگویی، سرزنش، شماتت، طعن، لوم، ملامت، نیش و کنایه، سرزنش کردن، نیزه زنی، ضربت نیزه <hr> برابر پارسی : سرزنش، سرکوفت، بدگویی

مترادف طعنه : بدگویی، سرزنش، شماتت، طعن، لوم، ملامت، نیش و کنایه، سرزنش کردن، نیزه زنی، ضربت نیزه برابر پارسی : سرزنش، سرکوفت، بدگویی

طعنه

طعنه زن پیاز

طعنه و خرد هگیری هشدار امیز

<hr> مترادف طغیان : تمرد، خودسری، سرکشی، سرپیچی، عصیان، طغیانگری، گردنکشی، مخالفت، نافرمانی، یاغیگری ، انقلاب، بلوا، شورش، نافرمانی کردن، از حد خود تجاوز کردن <hr> متضاد طغیان : انقیاد، فرمانبرداری <hr> برابر پارسی : سرپیچی، شورش، نافرمانی، خروش

مترادف طغیان : تمرد، خودسری، سرکشی، سرپیچی، عصیان، طغیانگری، گردنکشی، مخالفت، نافرمانی، یاغیگری ، انقلاب، بلوا، شورش، نافرمانی کردن، از حد خود تجاوز کردن متضاد طغیان : انقیاد، فرمانبرداری برابر پارسی : سرپیچی، شورش، نافرمانی، خروش

طغیان

طغیان و غوغا

طغیان کند و به قیام برخیزد

طغیان کننده

طــرفدار یا حمایت کننده

طف

طفل تازه به دنیا امده

طفل شیرخوار

طفلی که تازه به دنیا امده

طفلی که تازه به دنیا امده است

<hr> مترادف طفیلی : انگل، میکرب، پارازیت، طفیل، مهمان ناخوانده، سربار، مفت خور، وابسته <hr> برابر پارسی : انگل

مترادف طفیلی : انگل، میکرب، پارازیت، طفیل، مهمان ناخوانده، سربار، مفت خور، وابسته برابر پارسی : انگل

طفیلی

طفیلی و باعث زحمت

طفیلی و ســربار

<hr> مترادف طلا : ذهب، زخرف، زر، عسجد ، شی کم یاب، شخص بسیارارزشمند، شراب، می پخته <hr> متضاد طلا : سیم، فضه، نقره <hr> برابر پارسی : زر، تِلا، زَر

مترادف طلا : ذهب، زخرف، زر، عسجد ، شی کم یاب، شخص بسیارارزشمند، شراب، می پخته متضاد طلا : سیم، فضه، نقره برابر پارسی : زر، تِلا، زَر

طلا

طلا فروشی

طلا ی قالبی

طلا یا نقره گداخته شده

طلاسم

<hr> مترادف طلاق گرفتن : جدا شدن، مطلقه شدن ، ازدواج کردن، فسخ عقد کردن از سوی زن <hr> متضاد طلاق گرفتن : طلاق دادن، عقد بستن، عقد کردن <hr> برابر پارسی : از هم جدا شدن، گسستن

مترادف طلاق گرفتن : جدا شدن، مطلقه شدن ، ازدواج کردن، فسخ عقد کردن از سوی زن متضاد طلاق گرفتن : طلاق دادن، عقد بستن، عقد کردن برابر پارسی : از هم جدا شدن، گسستن

طلاق گرفتن

طلای خالص

طلای ســبز

طلای سفید

طلای سیاه

طلای هندی

طلب امرزش برای مرده

طلب کننده و خواهنده

طلبکار و وام دهنده

<hr> مترادف طلبیدن : احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن ، خواستن، طلب کردن، جستن، جست وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن <hr> متضاد طلبیدن : راندن، طرد کردن <hr> برابر پارسی : خواستن، باز جستن، جویا شدن، ستاندن، فراخواندن

مترادف طلبیدن : احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن ، خواستن، طلب کردن، جستن، جست وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن متضاد طلبیدن : راندن، طرد کردن برابر پارسی : خواستن، باز جستن، جویا شدن، ستاندن، فراخواندن

طلبیدن

طلحلب

طلحین

<hr> مترادف طلعت : چهره، رخسار، رو، وجه، رویت، دیدار، برآمدن، دمیدن، طلوع کردن، طلوع، دیدن، رویت کردن <hr> برابر پارسی : رخسار، چهره

مترادف طلعت : چهره، رخسار، رو، وجه، رویت، دیدار، برآمدن، دمیدن، طلوع کردن، طلوع، دیدن، رویت کردن برابر پارسی : رخسار، چهره

واژه های حرف "ط" - جدول کلمات