فرهنگ معین

تنگ آمدن

تنگ امدن

تنگ تنگ

تنگ حال

تنگ داشتن

<hr> مترادف تنگ سالی : جدب، خشک سالی، غلا، قحطی، قحط <hr> متضاد تنگ سالی : آب سالی

مترادف تنگ سالی : جدب، خشک سالی، غلا، قحطی، قحط متضاد تنگ سالی : آب سالی

تنگ سالی

<hr> مترادف تنگ چشم : اندک بین، بخیل، تنگ نظر، کنس، گرسنه چشم، ممسک <hr> متضاد تنگ چشم : دست ودل باز

مترادف تنگ چشم : اندک بین، بخیل، تنگ نظر، کنس، گرسنه چشم، ممسک متضاد تنگ چشم : دست ودل باز

تنگ چشم

تنگ چشمی

تنگ کسی گرفتن

تنگ کلاغ پر

تنگاتنگ

تنگان

تنگبار

<hr> مترادف تنگدست : بی بضاعت، بی چیز، تنگ عیش، تهیدست، فقیر، محتاج، مسکین، پریشان حال، مضطر <hr> متضاد تنگدست : غنی، منعم، گشاده دست

مترادف تنگدست : بی بضاعت، بی چیز، تنگ عیش، تهیدست، فقیر، محتاج، مسکین، پریشان حال، مضطر متضاد تنگدست : غنی، منعم، گشاده دست

تنگدست

<hr> مترادف تنگدستی : افلاس، بی پولی، بی چیزی، بی نوایی، تعسر، درماندگی، درویشی، ضراء، عسرت، فاقه، فقر، مسکنت، نداری <hr> متضاد تنگدستی : غنا، گشاده دستی

مترادف تنگدستی : افلاس، بی پولی، بی چیزی، بی نوایی، تعسر، درماندگی، درویشی، ضراء، عسرت، فاقه، فقر، مسکنت، نداری متضاد تنگدستی : غنا، گشاده دستی

تنگدستی

<hr> مترادف تنگدل : افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول <hr> متضاد تنگدل : شاد، خرسند، مسرور

مترادف تنگدل : افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول متضاد تنگدل : شاد، خرسند، مسرور

تنگدل

تنگری

تنگساری

<hr> مترادف تنگنا : جای تنگ، قبر، لحد، گور، گرفتاری، محظور، مضیقه، بن بست، تنگ راه ، تضییق، تنگی، ضیق، محدودیت ، سختی، فشار <hr> متضاد تنگنا : فراخنا، مخمصه

مترادف تنگنا : جای تنگ، قبر، لحد، گور، گرفتاری، محظور، مضیقه، بن بست، تنگ راه ، تضییق، تنگی، ضیق، محدودیت ، سختی، فشار متضاد تنگنا : فراخنا، مخمصه

تنگنا

<hr> مترادف تنگه : باریکه، بغاز، باب، دربند، تنگ، دروا، دره

مترادف تنگه : باریکه، بغاز، باب، دربند، تنگ، دروا، دره

تنگه

تنگوزئیل

<hr> مترادف تنگی : تضییق، تنگنا، سختی، فشار ، عسرت، فاقه، فقر، فلاکت، نکبت ، غلا، قحطسالی، قحط، کمیابی ، کم پهنایی، باریکی، کم عرضی <hr> متضاد تنگی : فراخی، گشاددستی، فراخبالی، وفور، برکت، آبسالی، فراوانی، گشادی

مترادف تنگی : تضییق، تنگنا، سختی، فشار ، عسرت، فاقه، فقر، فلاکت، نکبت ، غلا، قحطسالی، قحط، کمیابی ، کم پهنایی، باریکی، کم عرضی متضاد تنگی : فراخی، گشاددستی، فراخبالی، وفور، برکت، آبسالی، فراوانی، گشادی

تنگی

تنگیاب

<hr> مترادف تنی : بدنی، مربوط به تن، از یک پدر و مادر <hr> متضاد تنی : ناتنی

مترادف تنی : بدنی، مربوط به تن، از یک پدر و مادر متضاد تنی : ناتنی

تنی

<hr> مترادف تنیدن : تار بافتن، تابیدن

مترادف تنیدن : تار بافتن، تابیدن

تنیدن

<hr> مترادف تنیده : بافته، منسوج، تابیده

مترادف تنیده : بافته، منسوج، تابیده

تنیده

تنیزه

تنیس

تنین

<hr> مترادف ته : بن، بیخ، ریشه، پس، بنیاد، ژرفنا، عمق، قعر، آخر، انتها، پایین، زیر، منتهاالیه <hr> متضاد ته : رو، سر

مترادف ته : بن، بیخ، ریشه، پس، بنیاد، ژرفنا، عمق، قعر، آخر، انتها، پایین، زیر، منتهاالیه متضاد ته : رو، سر

ته

ته بندی

ته دوزی

ته دیگ

ته رنگ

ته صدا

<hr> مترادف ته نشست : ته نشین، درد، رسوب، لرد

مترادف ته نشست : ته نشین، درد، رسوب، لرد

ته نشست

<hr> مترادف ته نشین : ته نشست، رسوب، درد

مترادف ته نشین : ته نشست، رسوب، درد

ته نشین

ته چین

ته کشیدن

<hr> مترادف تهاتر : معامله پایاپای، دعوی باطل <hr> برابر پارسی : پایاپای

مترادف تهاتر : معامله پایاپای، دعوی باطل برابر پارسی : پایاپای

تهاتر

<hr> مترادف تهاجم : تاخت، تعرض، تک، حمله، شبیخون، هجوم، یورش ، حمله کردن، هجوم بردن، تک زدن <hr> متضاد تهاجم : پدافند، دفاع، دفاع کردن <hr> برابر پارسی : تاخت وتاز، تکاوری

مترادف تهاجم : تاخت، تعرض، تک، حمله، شبیخون، هجوم، یورش ، حمله کردن، هجوم بردن، تک زدن متضاد تهاجم : پدافند، دفاع، دفاع کردن برابر پارسی : تاخت وتاز، تکاوری

تهاجم

<hr> مترادف تهافت : سقوط، لغزش، افتادن، درافتادن، پیاپی افتادن

مترادف تهافت : سقوط، لغزش، افتادن، درافتادن، پیاپی افتادن

تهافت

تهالک

تهانی

<hr> مترادف تهاون : اهمال، سستی، سهل انگاری، غفلت، مسامحه، اهمال کردن، سستی ورزیدن، سهل انگاری کردن، غفلت ورزیدن، خوار شمردن <hr> متضاد تهاون : جدیت

مترادف تهاون : اهمال، سستی، سهل انگاری، غفلت، مسامحه، اهمال کردن، سستی ورزیدن، سهل انگاری کردن، غفلت ورزیدن، خوار شمردن متضاد تهاون : جدیت

تهاون

تهاویل

تهبج

<hr> مترادف تهتک : بی شرمی، پرده دری، رسوایی، هتاکی، رسوا شدن

مترادف تهتک : بی شرمی، پرده دری، رسوایی، هتاکی، رسوا شدن

واژه های حرف "ت" - فرهنگ معین