فرهنگ معین

حشا

حشاش

<hr> مترادف حشر : رستاخیز، رستخیز، قیامت، نشور، معاد، برانگیختن، بعث، آمیزش، انس، معاشرت، هم نشینی <hr> متضاد حشر : نشر

مترادف حشر : رستاخیز، رستخیز، قیامت، نشور، معاد، برانگیختن، بعث، آمیزش، انس، معاشرت، هم نشینی متضاد حشر : نشر

حشر

<hr> برابر پارسی : تارپایان

حشرات

<hr> مترادف حشره : هامه <hr> برابر پارسی : تارپایَک، تارپای، تارپا

مترادف حشره : هامه برابر پارسی : تارپایَک، تارپای، تارپا

حشره

حشره کش

<hr> مترادف حشری : شهوتران، شهوتی، هوسباز، هوسران ، حریص <hr> متضاد حشری : خارشکی، قانع

مترادف حشری : شهوتران، شهوتی، هوسباز، هوسران ، حریص متضاد حشری : خارشکی، قانع

حشری

حشف

حشفه

حشل

<hr> مترادف حشم : غنم، چهارپا، دواب، موکب، نعمت، مال، مال ومنال، چاکران، خدمت کاران، خویشان، اقوام، وابستگان <hr> متضاد حشم : بیگانگان، غریبه <hr> برابر پارسی : گله، رمه

مترادف حشم : غنم، چهارپا، دواب، موکب، نعمت، مال، مال ومنال، چاکران، خدمت کاران، خویشان، اقوام، وابستگان متضاد حشم : بیگانگان، غریبه برابر پارسی : گله، رمه

حشم

<hr> مترادف حشمت : ارج، بزرگی، جبروت، جلال، جلوه، دبدبه، شان، شکوه، شوکت، صولت، عظمت، فر، فره، کبریا، کوکبه، مجد <hr> برابر پارسی : شکوه، بزرگی، بزرگواری

مترادف حشمت : ارج، بزرگی، جبروت، جلال، جلوه، دبدبه، شان، شکوه، شوکت، صولت، عظمت، فر، فره، کبریا، کوکبه، مجد برابر پارسی : شکوه، بزرگی، بزرگواری

حشمت

<hr> مترادف حشو : آگنه، اضافه، زاید

مترادف حشو : آگنه، اضافه، زاید

حشو

<hr> مترادف حشیش : بنگ، چرس، شاهدانه <hr> برابر پارسی : شاهدانه، بنگ، منگ

مترادف حشیش : بنگ، چرس، شاهدانه برابر پارسی : شاهدانه، بنگ، منگ

حشیش

حشیشی

حصاد

<hr> مترادف حصار : پرچین، جدار، چپر، دیوار، محجر، نرده، بارو، باره، برج، حصن، دژ، سور، قلعه، کوت، صیصه، معقل، محدودیت، حصر، پناه گاه، جان پناه <hr> برابر پارسی : دیوار، بارو، برج، پرچین، دژ، کلات، مرزبندی

مترادف حصار : پرچین، جدار، چپر، دیوار، محجر، نرده، بارو، باره، برج، حصن، دژ، سور، قلعه، کوت، صیصه، معقل، محدودیت، حصر، پناه گاه، جان پناه برابر پارسی : دیوار، بارو، برج، پرچین، دژ، کلات، مرزبندی

حصار

حصار دادن

حصاری

حصافت

حصان

<hr> مترادف حصانت : استحکام، استواری ، پاکدامنی، عصمت، عفت <hr> متضاد حصانت : نااستواری، سستی

مترادف حصانت : استحکام، استواری ، پاکدامنی، عصمت، عفت متضاد حصانت : نااستواری، سستی

حصانت

حصاه

حصب

حصباء

<hr> مترادف حصبه : تیفوئید، مطبقه

مترادف حصبه : تیفوئید، مطبقه

حصبه

حصد

<hr> مترادف حصر : حد، محدودیت، تنگدلی، احاطه، محاصره، احاطه کردن، دربر گرفتن، محاصره کردن، محصور کردن، تنگ گرفتن، شمارش

مترادف حصر : حد، محدودیت، تنگدلی، احاطه، محاصره، احاطه کردن، دربر گرفتن، محاصره کردن، محصور کردن، تنگ گرفتن، شمارش

حصر

حصرم

حصص

<hr> مترادف حصن : ارگ، بارو، برج، حصار، دژ، قلعه، پناهگاه، مامن، جان پناه

مترادف حصن : ارگ، بارو، برج، حصار، دژ، قلعه، پناهگاه، مامن، جان پناه

حصن

<hr> مترادف حصه : بخش، بهر، بهره، سهم، قسم، قسمت، نصیب، پاره، لخت

مترادف حصه : بخش، بهر، بهره، سهم، قسم، قسمت، نصیب، پاره، لخت

حصه

<hr> مترادف حصول : تامین، تحصیل، کسب، وصول، دستیابی، نیل، پیدایش، ظهور، وقوع، ایجاد، تکوین، حاصل شدن، حاصل کردن، به دست آوردن <hr> برابر پارسی : بدست آوردن

مترادف حصول : تامین، تحصیل، کسب، وصول، دستیابی، نیل، پیدایش، ظهور، وقوع، ایجاد، تکوین، حاصل شدن، حاصل کردن، به دست آوردن برابر پارسی : بدست آوردن

حصول

حصون

حصی

حصید

<hr> مترادف حصیر : بوریا، تکل، تندخو، زمخت، تنگنا، زندان، محبس <hr> برابر پارسی : بوریا

مترادف حصیر : بوریا، تکل، تندخو، زمخت، تنگنا، زندان، محبس برابر پارسی : بوریا

حصیر

حصیف

<hr> مترادف حصین : استوار، پابرجا، قایم، محکم، مستحکم ، امن <hr> متضاد حصین : نااستوار، متزلزل، ناامن

مترادف حصین : استوار، پابرجا، قایم، محکم، مستحکم ، امن متضاد حصین : نااستوار، متزلزل، ناامن

حصین

حض

<hr> مترادف حضار : حاضران <hr> برابر پارسی : باشندگان، هم نشینان

مترادف حضار : حاضران برابر پارسی : باشندگان، هم نشینان

حضار

<hr> مترادف حضارت : شهرنشینی ، تمدن، مدنیت <hr> متضاد حضارت : چادرنشینی، بداوت، بدویت، بادیه نشینی

مترادف حضارت : شهرنشینی ، تمدن، مدنیت متضاد حضارت : چادرنشینی، بداوت، بدویت، بادیه نشینی

حضارت

<hr> مترادف حضانت : پرستاری، تیمار، تیمارداری، خدمت، دایگی، زواری

مترادف حضانت : پرستاری، تیمار، تیمارداری، خدمت، دایگی، زواری

حضانت

<hr> مترادف حضر : منزل، دیار، شهر، بلد، محل حضور، محضر <hr> متضاد حضر : سفر

مترادف حضر : منزل، دیار، شهر، بلد، محل حضور، محضر متضاد حضر : سفر

حضر

حضرات

<hr> مترادف حضرت : جناب، آستانه، پیشگاه، درگاه، محضر، حضور، قرب، نزدیکی، پایتخت <hr> برابر پارسی : سرور، سرکار، فرمند

مترادف حضرت : جناب، آستانه، پیشگاه، درگاه، محضر، حضور، قرب، نزدیکی، پایتخت برابر پارسی : سرور، سرکار، فرمند

واژه های حرف "ح" - فرهنگ معین