<hr> مترادف سودا : تجارت، دادوستد، معامله، تندخویی، تندمزاجی، عصبیت، اگزما، جرب، حکه، گری، اندیشه، خیال، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس، میل شدید، میل، اندیشه بی حاصل، خیال باطل، دیوانگی، دلگیری، ملالت، نوعی نوشابه

مترادف سودا : تجارت، دادوستد، معامله، تندخویی، تندمزاجی، عصبیت، اگزما، جرب، حکه، گری، اندیشه، خیال، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس، میل شدید، میل، اندیشه بی حاصل، خیال باطل، دیوانگی، دلگیری، ملالت، نوعی نوشابه

سودا

<hr> مترادف سودا پختن : خیال پردازی کردن، آرزوی دورودراز داشتن، خیال باطل داشتن، سودا پیمودن، اندیشه بیهوده در سر پروردن، خیال پختن

مترادف سودا پختن : خیال پردازی کردن، آرزوی دورودراز داشتن، خیال باطل داشتن، سودا پیمودن، اندیشه بیهوده در سر پروردن، خیال پختن

سودا پختن

سودا پیمودن

<hr> مترادف سودازده : خیال زده، خیالی، آشفته، شیفته، سودایی، مالیخولیایی، دیوانه، مجنون ، عاشق <hr> متضاد سودازده : عاقل، معشوق <hr> برابر پارسی : آشفته، درهم، دل از دست داده، خرد از دست داده

مترادف سودازده : خیال زده، خیالی، آشفته، شیفته، سودایی، مالیخولیایی، دیوانه، مجنون ، عاشق متضاد سودازده : عاقل، معشوق برابر پارسی : آشفته، درهم، دل از دست داده، خرد از دست داده

سودازده

<hr> مترادف سودازدگی : شیفتگی، خیال زدگی، سودایی، دیوانگی، جنون

مترادف سودازدگی : شیفتگی، خیال زدگی، سودایی، دیوانگی، جنون

سودازدگی

<hr> مترادف سوداپرست : خیال پرست، هواپرست، شهرت پرست

مترادف سوداپرست : خیال پرست، هواپرست، شهرت پرست

سوداپرست

<hr> مترادف سوداگر : بازرگان، بایع، پیشه ور، تاجر، کاسب، معامله گر <hr> متضاد سوداگر : صنعتگر

مترادف سوداگر : بازرگان، بایع، پیشه ور، تاجر، کاسب، معامله گر متضاد سوداگر : صنعتگر

سوداگر

<hr> مترادف سوداگری : بازرگانی، پیشه وری، تجارت، کسب، معامله <hr> متضاد سوداگری : صنعتگری

مترادف سوداگری : بازرگانی، پیشه وری، تجارت، کسب، معامله متضاد سوداگری : صنعتگری

سوداگری

<hr> مترادف سودخور : رباخوار، سودخوار، نزول خور <hr> متضاد سودخور : سودده، نزول ده

مترادف سودخور : رباخوار، سودخوار، نزول خور متضاد سودخور : سودده، نزول ده

سودخور

سودد

<hr> مترادف سودمند : به دردبخور، به دردخور، ثمربخش، بهره دار، سودبخش، فایده دار، مثمر، مفید، نافع <hr> متضاد سودمند : زیانبار، مضر

مترادف سودمند : به دردبخور، به دردخور، ثمربخش، بهره دار، سودبخش، فایده دار، مثمر، مفید، نافع متضاد سودمند : زیانبار، مضر

سودمند

سودمندی

<hr> مترادف سودن : لمس کردن، ساییدن، مالش دادن، مالیدن، خرد کردن، ریز کردن، نرم کردن، کوبیدن، ذوب کردن، گداختن، سفتن، ازاله بکارت کردن، سوراخ کردن، فرسودن، کهنه کردن، از بین بردن

مترادف سودن : لمس کردن، ساییدن، مالش دادن، مالیدن، خرد کردن، ریز کردن، نرم کردن، کوبیدن، ذوب کردن، گداختن، سفتن، ازاله بکارت کردن، سوراخ کردن، فرسودن، کهنه کردن، از بین بردن

سودن

<hr> مترادف سوده : ساییده، کوفته، نرم، سفته، سوراخ، گداخته، مذاب، فرسوده <hr> متضاد سوده : ناسوده

مترادف سوده : ساییده، کوفته، نرم، سفته، سوراخ، گداخته، مذاب، فرسوده متضاد سوده : ناسوده

سوده

<hr> مترادف سور : بزم، جشن، عروسی، عیش ، میهمانی، ولیمه، ختنه سوران، بارو، باره، حصار، اسب سرخ رنگ، سول، پاسور، بردن ورق، اپراتورهای منطقی همه، بعضی و | جدی، سخت گیر <hr> متضاد سور : عزا، ماتم |

مترادف سور : بزم، جشن، عروسی، عیش ، میهمانی، ولیمه، ختنه سوران، بارو، باره، حصار، اسب سرخ رنگ، سول، پاسور، بردن ورق، اپراتورهای منطقی همه، بعضی و | جدی، سخت گیر متضاد سور : عزا، ماتم |

سور

<hr> مترادف سور دادن : میهمانی دادن، ولیمه دادن <hr> متضاد سور دادن : سورچرانی کردن، سور چراندن

مترادف سور دادن : میهمانی دادن، ولیمه دادن متضاد سور دادن : سورچرانی کردن، سور چراندن

سور دادن

سور ر الیسم

<hr> مترادف سوراخ : رخنه، سوفار، شکاف، فرج، ترک، ثقبه، ثلمه، روزن، روزنه، منفذ، مجرا، لانه، چاله، حفره، گودال، غار، مغاک، نقب، بیغوله، گوشه پرت و دور افتاده، پستو، سوراخ سمبه، مخفیگاه

مترادف سوراخ : رخنه، سوفار، شکاف، فرج، ترک، ثقبه، ثلمه، روزن، روزنه، منفذ، مجرا، لانه، چاله، حفره، گودال، غار، مغاک، نقب، بیغوله، گوشه پرت و دور افتاده، پستو، سوراخ سمبه، مخفیگاه

سوراخ

<hr> مترادف سورت : تندی، تیزی، حدت، شدت، اثر، اثرگذاری، تاثیر، جذبه، سطوت، هیبت، سوره

مترادف سورت : تندی، تیزی، حدت، شدت، اثر، اثرگذاری، تاثیر، جذبه، سطوت، هیبت، سوره

سورت

<hr> برابر پارسی : گردونه برف

برابر پارسی : گردونه برف

سورتمه

سوررآلیسم

<hr> مترادف سورسات : ( سور(و)سات ) آذوقه، ارزاق، جیره، خواربار، نفقه <hr> برابر پارسی : بارو بنه

مترادف سورسات : ( سور(و)سات ) آذوقه، ارزاق، جیره، خواربار، نفقه برابر پارسی : بارو بنه

سورسات

<hr> مترادف سورن : آفند، تاخت، تک، حمله، هجوم، یورش، شوق <hr> متضاد سورن : پاتک، پدافند، دفاع

مترادف سورن : آفند، تاخت، تک، حمله، هجوم، یورش، شوق متضاد سورن : پاتک، پدافند، دفاع

سورن

<hr> برابر پارسی : بخش

سوره

<hr> مترادف سورچران : سوری، مفت خور

مترادف سورچران : سوری، مفت خور

سورچران

<hr> مترادف سورچرانی : سورخوری، مفت خوری، ضیافت، میهمانی

مترادف سورچرانی : سورخوری، مفت خوری، ضیافت، میهمانی

سورچرانی

<hr> مترادف سورچی : ارابه ران، درشکه چی، درشکه ران، کالسکه چی <hr> برابر پارسی : گردونه ران

مترادف سورچی : ارابه ران، درشکه چی، درشکه ران، کالسکه چی برابر پارسی : گردونه ران

سورچی

<hr> مترادف سوری : گل سرخ، گل محمدی، منسوب به سور، بزمی، بزم رو، سورچران، مدعو به عروسی، اهل سوریه

مترادف سوری : گل سرخ، گل محمدی، منسوب به سور، بزمی، بزم رو، سورچران، مدعو به عروسی، اهل سوریه

سوری

<hr> مترادف سوز : التهاب، حرارت، سوزش، برد، سرما، رشک، کینه، اشتیاق، شور، داغ، درد، عشق

مترادف سوز : التهاب، حرارت، سوزش، برد، سرما، رشک، کینه، اشتیاق، شور، داغ، درد، عشق

سوز

<hr> مترادف سوزان : آتشین، حار، داغ، سوزنده، گرم، محترق، مشتعل، ملتهب، تبدار ، پرسوزوگداز، پرسوز، سوزناک، شدید، زایدالوصف <hr> متضاد سوزان : بارد

مترادف سوزان : آتشین، حار، داغ، سوزنده، گرم، محترق، مشتعل، ملتهب، تبدار ، پرسوزوگداز، پرسوز، سوزناک، شدید، زایدالوصف متضاد سوزان : بارد

سوزان

<hr> مترادف سوزاندن : آتش زدن، احراق، به آتش کشیدن

مترادف سوزاندن : آتش زدن، احراق، به آتش کشیدن

سوزاندن

سوزاک

<hr> مترادف سوزش : التهاب، تاب، حرقت، درد، سوختگی، سوز

مترادف سوزش : التهاب، تاب، حرقت، درد، سوختگی، سوز

سوزش

<hr> مترادف سوزمانی : بدکاره، فاحشه، روسپی، جنده، سوزه مانی <hr> متضاد سوزمانی : عفیف، نجیب

مترادف سوزمانی : بدکاره، فاحشه، روسپی، جنده، سوزه مانی متضاد سوزمانی : عفیف، نجیب

سوزمانی

<hr> مترادف سوزن : دوزینه، آمپول

مترادف سوزن : دوزینه، آمپول

سوزن

سوزن بان

سوزنبان

<hr> مترادف سوزنده : داغ، سوزان، گرم، محترق، ملتهب

مترادف سوزنده : داغ، سوزان، گرم، محترق، ملتهب

سوزنده

سوزنکاری

سوزنی

سوزه

سوزیان

سوس

<hr> مترادف سوسمار : آفتاب پرست، بزمچه، چلپاسه، حربا، مارمولک

مترادف سوسمار : آفتاب پرست، بزمچه، چلپاسه، حربا، مارمولک

سوسمار

سوسن

سوسنبر

<hr> مترادف سوسه : تزویر، حقه، دسیسه، نیرنگ، خدعه، اشکال، اشکال تراشی، خدشه، دشواری

مترادف سوسه : تزویر، حقه، دسیسه، نیرنگ، خدعه، اشکال، اشکال تراشی، خدشه، دشواری

واژه های حرف "س" - فرهنگ معین