برنج اسیاب نکرده

برنج سازی

برنج مانند

برنجاسف

برنجاسف کوهی

برنجزار

برنجزار، برنجزار

برنجی

<hr> مترادف برنده : بران، برا، تند، تیز، قاطع ، موثر، کاری، زایل کننده | پیروز، فاتح، قهرمان، حامل <hr> متضاد برنده : کند | بازنده

مترادف برنده : بران، برا، تند، تیز، قاطع ، موثر، کاری، زایل کننده | پیروز، فاتح، قهرمان، حامل متضاد برنده : کند | بازنده

برنده

برنده بازی

برنده تمام پولها

برنده مدال

برنده مسابقه

برنده پرچم

<hr> مترادف برندگی : برایی، تیزی، برش، قاطعیت، کارآیی <hr> متضاد برندگی : کندی

مترادف برندگی : برایی، تیزی، برش، قاطعیت، کارآیی متضاد برندگی : کندی

برندگی

<hr> مترادف برنز : آلیاژ مس و قلع، مفرغ <hr> برابر پارسی : مفرغ

مترادف برنز : آلیاژ مس و قلع، مفرغ برابر پارسی : مفرغ

برنز

برنز طلایی

<hr> مترادف برنزه : به رنگ برنز

مترادف برنزه : به رنگ برنز

برنزه

برنزی

<hr> مترادف برنش : نایژه، قصب الریه <hr> برابر پارسی : نبایست

مترادف برنش : نایژه، قصب الریه برابر پارسی : نبایست

برنش

<hr> مترادف برنشیت : ورم ریه، ورم نایژه ها <hr> برابر پارسی : سینه پهلو

مترادف برنشیت : ورم ریه، ورم نایژه ها برابر پارسی : سینه پهلو

برنشیت

برنوس

برنچوب نرم وزنده پوست درخت

برنگ برنج

برنگ برنز

برنگ بنفشه

برنگ خون

برنگ روشن

برنگ عین الشمس

برنگ قرمز

برنگ نیلی

برنگ گندم

برنگ گوشتی

برنگر

برنگری

برنگری کردن

برنگشتنی

برنگهای گوناگون

<hr> مترادف بره : نوزاد گوسفند، حمل، برج حمل، آهوبچه، مطیع، تسلیم، بی اراده

مترادف بره : نوزاد گوسفند، حمل، برج حمل، آهوبچه، مطیع، تسلیم، بی اراده

بره

بره دست اموز

بره زاییدن

<hr> مترادف برهان : بینه، حجت، دلیل، فرنود <hr> برابر پارسی : فرنود، آوند، پَروَهان، نخش

مترادف برهان : بینه، حجت، دلیل، فرنود برابر پارسی : فرنود، آوند، پَروَهان، نخش

برهان

برهان آوردن

برهان تراشی

برهان نمایی

برهانی

<hr> مترادف برهم : آمیخته، انباشته، انبوه، پریش، پریشان، درهم، مضطرب، شوریده

مترادف برهم : آمیخته، انباشته، انبوه، پریش، پریشان، درهم، مضطرب، شوریده

برهم

<hr> مترادف برهم زدن : به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن

مترادف برهم زدن : به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد