بیهودهگویی

<hr> مترادف بیهودگی : بی ثمری، بی فایدگی، پوچی، هرزگی

مترادف بیهودگی : بی ثمری، بی فایدگی، پوچی، هرزگی

بیهودگی

بیهوش

بیهوش کردن

بیهوش کننده

بیهوشانه

<hr> مترادف بیهوشی : اغما، بی حسی، بی خودی، غش، کما <hr> متضاد بیهوشی : هوشیاری

مترادف بیهوشی : اغما، بی حسی، بی خودی، غش، کما متضاد بیهوشی : هوشیاری

بیهوشی

بیهیبت

بیواک

بیوفا

بیوفایی

بیوقار

بیوقت

بیوقر

بیوقوف

<hr> مترادف بیوه : ارمله، شومرده، مطلقه، ارمل، زن مرده، مطلق

مترادف بیوه : ارمله، شومرده، مطلقه، ارمل، زن مرده، مطلق

بیوه

بیوه زن

بیوه شدن

بیوه کردن

<hr> مترادف بیوگرافی : تذکره، حسب حال، زندگی نامه، شرح حال <hr> برابر پارسی : زندگینامه، سرگذشت، سرگذشت نامه

مترادف بیوگرافی : تذکره، حسب حال، زندگی نامه، شرح حال برابر پارسی : زندگینامه، سرگذشت، سرگذشت نامه

بیوگرافی

<hr> مترادف بیوگی : بی زنی، بی شوهری

مترادف بیوگی : بی زنی، بی شوهری

بیوگی

بیپایاب

بیپایان

بیپایه

بیپدر

بیپرده

بیپروایی

بیپناه

بیپناهی

بیپول

بیپولی

بیپیرایه

<hr> مترادف بیچاره : بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند ، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد <hr> متضاد بیچاره : بی نیاز، دارا، خوش بخت

مترادف بیچاره : بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند ، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد متضاد بیچاره : بی نیاز، دارا، خوش بخت

بیچاره

بیچاره کردن

<hr> مترادف بیچارگی : بدبختی، بی نوایی، فقر ، استیصال، درماندگی، لاعلاجی، ناچاری، ادبار، فلاکت <hr> متضاد بیچارگی : ثروت، غنا، اقبال

مترادف بیچارگی : بدبختی، بی نوایی، فقر ، استیصال، درماندگی، لاعلاجی، ناچاری، ادبار، فلاکت متضاد بیچارگی : ثروت، غنا، اقبال

بیچارگی

بیچشم

بیچشمورو

بیچون

بیچونوچرا

بیچیز

بیچیزی

بیک طرف

بیک طرف متمایل کردن

بیک نحوی

بیک نظر دیدن

بیک نوعی

<hr> مترادف بیکار : بی پیشه، بی حرفه، بی شغل، بیکاره، غیرشاغل ، ول، ول گرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کم مشغله <hr> متضاد بیکار : شاغل، پرمشغله

مترادف بیکار : بی پیشه، بی حرفه، بی شغل، بیکاره، غیرشاغل ، ول، ول گرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کم مشغله متضاد بیکار : شاغل، پرمشغله

بیکار

<hr> مترادف بیکاره : بی مصرف، تنبل، تن پرور، کاهل، لش، مفتخوار، مهمل، ول، ولگرد، بیهوده گرد، هرزه گرد، ولو، هنجام، هیچکاره <hr> متضاد بیکاره : زرنگ، شاغل

مترادف بیکاره : بی مصرف، تنبل، تن پرور، کاهل، لش، مفتخوار، مهمل، ول، ولگرد، بیهوده گرد، هرزه گرد، ولو، هنجام، هیچکاره متضاد بیکاره : زرنگ، شاغل

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد