مترادف و متضاد

حالتی که از ان رهایی نباشد

<hr> مترادف حالک : تیره، سیاه، ترسناک، موحش، مهیب، وحشتناک، هولناک، سخت

مترادف حالک : تیره، سیاه، ترسناک، موحش، مهیب، وحشتناک، هولناک، سخت

حالک

حالگیری

<hr> مترادف حالی : تفهیم، خاطرنشان، متوجه، ملتفت، آراسته، متحلی مزین، کنونی، فعلی، در حال، فور <hr> برابر پارسی : هنگامی، هنگامی که، دلشادی

مترادف حالی : تفهیم، خاطرنشان، متوجه، ملتفت، آراسته، متحلی مزین، کنونی، فعلی، در حال، فور برابر پارسی : هنگامی، هنگامی که، دلشادی

حالی

<hr> مترادف حالی کردن : فهماندن، تفهیم کردن، متوجه ساختن، ملتفت کردن، آگاه ساختن ، ادب کردن، آدم کردن <hr> متضاد حالی کردن : حالی شدن

مترادف حالی کردن : فهماندن، تفهیم کردن، متوجه ساختن، ملتفت کردن، آگاه ساختن ، ادب کردن، آدم کردن متضاد حالی کردن : حالی شدن

حالی کردن

<hr> مترادف حالیا : اکنون، الحال، حالا، فعلاً، کنون <hr> متضاد حالیا : بعداً، قبلاً

مترادف حالیا : اکنون، الحال، حالا، فعلاً، کنون متضاد حالیا : بعداً، قبلاً

حالیا

<hr> مترادف حالیه : کنونی، فعلی ، آتیه <hr> متضاد حالیه : ماضیه

مترادف حالیه : کنونی، فعلی ، آتیه متضاد حالیه : ماضیه

حالیه

حالیکننده

<hr> مترادف حامد : ثناخوان، ثناگو، ستایشگر، ستاینده، مداح، مدیحه سرا ، سپاسگزار <hr> متضاد حامد : هجاگو، ناسپاس

مترادف حامد : ثناخوان، ثناگو، ستایشگر، ستاینده، مداح، مدیحه سرا ، سپاسگزار متضاد حامد : هجاگو، ناسپاس

حامد

<hr> مترادف حامض : ترش، ترش مزه ، شور، تلخ، گس <hr> متضاد حامض : شیرین

مترادف حامض : ترش، ترش مزه ، شور، تلخ، گس متضاد حامض : شیرین

حامض

حامض مورچه

حامض کردن

<hr> مترادف حامل : آورنده ، برنده، حمل کننده ، باردار، آبستن ، بردار، دربردارنده، حاوی، پنج خط افقی موازی در نت نویسی <hr> متضاد حامل : فرستنده، گیرنده، نازا، سترون، عقیم <hr> برابر پارسی : بُردار، بارآور، بردار

مترادف حامل : آورنده ، برنده، حمل کننده ، باردار، آبستن ، بردار، دربردارنده، حاوی، پنج خط افقی موازی در نت نویسی متضاد حامل : فرستنده، گیرنده، نازا، سترون، عقیم برابر پارسی : بُردار، بارآور، بردار

حامل

حامل بودن

حامل تخت روان

حامل مشترک

حامل مشعل

حامل میکرب

<hr> مترادف حامله : آبستن، باردار، حامل، حبل <hr> متضاد حامله : عقیم، نازا، سترون <hr> برابر پارسی : آبستن، باردار

مترادف حامله : آبستن، باردار، حامل، حبل متضاد حامله : عقیم، نازا، سترون برابر پارسی : آبستن، باردار

حامله

حامله بودن

<hr> مترادف حامله شدن : باردارشدن، آبستن شدن <hr> متضاد حامله شدن : عقیم شدن، نازا شدن

مترادف حامله شدن : باردارشدن، آبستن شدن متضاد حامله شدن : عقیم شدن، نازا شدن

حامله شدن

<hr> مترادف حامله کردن : باردار کردن، آبستن کردن <hr> متضاد حامله کردن : عقیم کردن، نازا کردن

مترادف حامله کردن : باردار کردن، آبستن کردن متضاد حامله کردن : عقیم کردن، نازا کردن

حامله کردن

<hr> مترادف حاملگی : آبستنی، بارداری، باروری <hr> متضاد حاملگی : ناباروری، نازایی

مترادف حاملگی : آبستنی، بارداری، باروری متضاد حاملگی : ناباروری، نازایی

حاملگی

<hr> مترادف حامی : پشتیوان، پشتیبان، طرفدار، کمک، مجیر، مددکار، معین، هوادار، هواخواه، یار، یاریگر، یاور، پارتی ، منسوب به حام، فرزندان حام <hr> متضاد حامی : مخالف <hr> برابر پارسی : پاسدار، نگهبان، پشتیبان، پشتوان

مترادف حامی : پشتیوان، پشتیبان، طرفدار، کمک، مجیر، مددکار، معین، هوادار، هواخواه، یار، یاریگر، یاور، پارتی ، منسوب به حام، فرزندان حام متضاد حامی : مخالف برابر پارسی : پاسدار، نگهبان، پشتیبان، پشتوان

حامی

حامی ملت

حامی مونی

<hr> مترادف حاوی : حایز، دربردارنده، دربرگیرنده، شامل، محتوی، مشتمل، جامع <hr> برابر پارسی : در بر گیرنده، دربرگیرنده، فراگیر

مترادف حاوی : حایز، دربردارنده، دربرگیرنده، شامل، محتوی، مشتمل، جامع برابر پارسی : در بر گیرنده، دربرگیرنده، فراگیر

حاوی

حاوی اطلا عات مفید

حاوی حوادث حزن اور و خنده اور

حاوی ریشه ء امین

حاوی طلا

حاوی هزارمین قسمت

حاوی پند یا گفته های اخلا قی

حاویه

<hr> مترادف حاکم : آمر، داور، دیان، سائس، صاحب اختیار، عامل، ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی، برنده، حقدار ، چیره، مسلط، غالب، حکم کننده، قاضی، حاضر، موجود، حکم فرما، مستولی <hr> متضاد حاکم : محکوم <hr> برابر پارسی : فرمانروا، کنونی، فرماندار، استاندار، پادشاه

مترادف حاکم : آمر، داور، دیان، سائس، صاحب اختیار، عامل، ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی، برنده، حقدار ، چیره، مسلط، غالب، حکم کننده، قاضی، حاضر، موجود، حکم فرما، مستولی متضاد حاکم : محکوم برابر پارسی : فرمانروا، کنونی، فرماندار، استاندار، پادشاه

حاکم

حاکم بودن

حاکم زن

حاکم ستمگر یا مستبد

<hr> مترادف حاکم شدن : فرمان رواگشتن، والی شدن، حکم ران شدن، غالب شدن، چیره شدن، مسلط گشتن، مستولی شدن، فراگرفتن، حکم فرما شدن، حق خود را گرفتن، برنده شدن

مترادف حاکم شدن : فرمان رواگشتن، والی شدن، حکم ران شدن، غالب شدن، چیره شدن، مسلط گشتن، مستولی شدن، فراگرفتن، حکم فرما شدن، حق خود را گرفتن، برنده شدن

حاکم شدن

حاکم عالی مقام

حاکم قصر

حاکم مطلق

حاکم کل

حاکم یا قاضی شهر

<hr> مترادف حاکمیت : تسلط، سلطه، امارت، حکمرانی، فرمانروایی <hr> برابر پارسی : فرمانروایی

مترادف حاکمیت : تسلط، سلطه، امارت، حکمرانی، فرمانروایی برابر پارسی : فرمانروایی

حاکمیت

<hr> مترادف حاکی : بیانگر، حکایتگر، دال، مبنی، مشعر، داستان سرا، داستان گو، قصه گو <hr> برابر پارسی : گویا، بازگوینده، نشان گر، نمایان گر

مترادف حاکی : بیانگر، حکایتگر، دال، مبنی، مشعر، داستان سرا، داستان گو، قصه گو برابر پارسی : گویا، بازگوینده، نشان گر، نمایان گر

واژه های حرف "ح" - مترادف و متضاد