طاووس ماده

طاووسوار

<hr> مترادف طاووسی : مربوط به طاووس، به رنگ طاووس، سبز براق مایل به بنفش، مطوس

مترادف طاووسی : مربوط به طاووس، به رنگ طاووس، سبز براق مایل به بنفش، مطوس

طاووسی

<hr> مترادف طایر : پرنده، طیر، مرغ، پروازکننده، تایر، چرخ وسائط نقلیه <hr> متضاد طایر : تیوپ، تویی <hr> برابر پارسی : مرغ، پرنده

مترادف طایر : پرنده، طیر، مرغ، پروازکننده، تایر، چرخ وسائط نقلیه متضاد طایر : تیوپ، تویی برابر پارسی : مرغ، پرنده

طایر

طایر، طائر

طایف، طائف

<hr> مترادف طایفه : آل، اعقاب، امت، ایل، تیره، جماعت، جنس، خاندان، خانواده، دسته، دودمان، سلسله، عشیره، قبیله، قوم، گروه، ملت <hr> برابر پارسی : تبار، تیره، خاندان، ویس

مترادف طایفه : آل، اعقاب، امت، ایل، تیره، جماعت، جنس، خاندان، خانواده، دسته، دودمان، سلسله، عشیره، قبیله، قوم، گروه، ملت برابر پارسی : تبار، تیره، خاندان، ویس

طایفه

طایفه ای

طایفهدار

<hr> مترادف طایفگی : قبیله ای، فامیلی

مترادف طایفگی : قبیله ای، فامیلی

طایفگی

<hr> مترادف طایل : فراخی، وسعت، فزونی، توانایی، قدرت، تحول، دارایی، توانگری، غنا، سود، فایده، نفع، منفعت، بهره، وسیع، گسترده، بسیار، زیاد، وافر، فراوان

مترادف طایل : فراخی، وسعت، فزونی، توانایی، قدرت، تحول، دارایی، توانگری، غنا، سود، فایده، نفع، منفعت، بهره، وسیع، گسترده، بسیار، زیاد، وافر، فراوان

طایل

<hr> مترادف طب : پزشکی، طبابت، علم الابدان، حرفه پزشکی، درمان، معالجه، درمان شناسی، درمان کردن، معالجه کردن، درمانگری کردن، شفا دادن <hr> برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

مترادف طب : پزشکی، طبابت، علم الابدان، حرفه پزشکی، درمان، معالجه، درمان شناسی، درمان کردن، معالجه کردن، درمانگری کردن، شفا دادن برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

طب

طب استحفاظی

طب اطفال

طب داخلی

طب روحی

طب سوزنی

طب پیش گیری

<hr> مترادف طبابت : پزشکی، طب، درمانگری، علم پزشکی، علم طب <hr> برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

مترادف طبابت : پزشکی، طب، درمانگری، علم پزشکی، علم طب برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

طبابت

<hr> مترادف طبابت کردن : پزشک بودن، درمانگری کردن

مترادف طبابت کردن : پزشک بودن، درمانگری کردن

طبابت کردن

<hr> مترادف طباخ : آشپز، خوالیگر، خورشگر، سفره چی، پزنده <hr> برابر پارسی : آشپز، پزنده، خورشگر | ( طبّاخ ) خوالیگر، آشپز

مترادف طباخ : آشپز، خوالیگر، خورشگر، سفره چی، پزنده برابر پارسی : آشپز، پزنده، خورشگر | ( طبّاخ ) خوالیگر، آشپز

طباخ

<hr> مترادف طباخی : آشپزی، خوراک پزی، خوالگیری، خورشگری <hr> برابر پارسی : آشپزی، خوالیگری

مترادف طباخی : آشپزی، خوراک پزی، خوالگیری، خورشگری برابر پارسی : آشپزی، خوالیگری

طباخی

<hr> مترادف طباخی کردن : آشپزی کردن، خوراک پختن، غذا پختن، طبخ کردن

مترادف طباخی کردن : آشپزی کردن، خوراک پختن، غذا پختن، طبخ کردن

طباخی کردن

طباشیر

<hr> مترادف طباع : سرشت ها، طبع ها، سجایا

مترادف طباع : سرشت ها، طبع ها، سجایا

طباع

<hr> مترادف طباعی : ذاتی، فطری <hr> متضاد طباعی : عارضی، اکتسابی

مترادف طباعی : ذاتی، فطری متضاد طباعی : عارضی، اکتسابی

طباعی

<hr> مترادف طبال : دهل زن، طبل زن، طبل نواز

مترادف طبال : دهل زن، طبل زن، طبل نواز

طبال

<hr> مترادف طبایع : طبیعت ها، سرشت ها، نهادها، سجایا، خوی ها، مزاج ها، طبع ها، طبع، قریحه، چهار عنصر

مترادف طبایع : طبیعت ها، سرشت ها، نهادها، سجایا، خوی ها، مزاج ها، طبع ها، طبع، قریحه، چهار عنصر

طبایع

<hr> مترادف طبخ : پختن، پخته کردن، پخت، پز، آشپزی <hr> برابر پارسی : پختن

مترادف طبخ : پختن، پخته کردن، پخت، پز، آشپزی برابر پارسی : پختن

طبخ

<hr> مترادف طبخ دادن : حرارت دادن، گرم کردن، پختن

مترادف طبخ دادن : حرارت دادن، گرم کردن، پختن

طبخ دادن

<hr> مترادف طبخ کردن : پختن، پخت کردن، آشپزی کردن، غذا پختن

مترادف طبخ کردن : پختن، پخت کردن، آشپزی کردن، غذا پختن

طبخ کردن

<hr> مترادف طبر : شمشاد

طبر

<hr> مترادف طبرخون : بیدسرخ، عناب

مترادف طبرخون : بیدسرخ، عناب

طبرخون

<hr> مترادف طبرزد : نبات سرخ، قند سوخته، نوعی خرما، بسیار شیرین، شهدآمیز

مترادف طبرزد : نبات سرخ، قند سوخته، نوعی خرما، بسیار شیرین، شهدآمیز

طبرزد

<hr> مترادف طبری : مازندرانی، منسوب به طبرستان

مترادف طبری : مازندرانی، منسوب به طبرستان

طبری

<hr> مترادف طبع : چاپ، نشر، خو، سرشت، شیمه، منش، نهاد، ذوق، قریحه، شاعری، تمایل، گرایش، رغبت، میل، استعداد، طبیعت، مزاج، ذائقه، هریک از چهار عنصر اصلی، هریک از چهارخلط اصلی، اخلاط چهارگانه، سلیقه، پسند <hr> برابر پارسی : خوی، گوهر، چاپ، سرشت، منش، نهاد

مترادف طبع : چاپ، نشر، خو، سرشت، شیمه، منش، نهاد، ذوق، قریحه، شاعری، تمایل، گرایش، رغبت، میل، استعداد، طبیعت، مزاج، ذائقه، هریک از چهار عنصر اصلی، هریک از چهارخلط اصلی، اخلاط چهارگانه، سلیقه، پسند برابر پارسی : خوی، گوهر، چاپ، سرشت، منش، نهاد

طبع

طبع روزنامه

طبع ونشر

طبع ونشر کردن

<hr> مترادف طبع کردن : چاپ کردن، به چاپ رساندن، چاپ زدن

مترادف طبع کردن : چاپ کردن، به چاپ رساندن، چاپ زدن

طبع کردن

طبعآزمایی

طبعطبعپرست

طبعنواز

طبعپرستی

<hr> مترادف طبق : برابر، حسب، مطابق، موافق، موجب، وفق | سینی، سینی گرد بزرگ، برگ، ورق، تا، لنگه، لنگه در، گروه، فوج، جماعت، اندام تناسلی زن <hr> برابر پارسی : بر پایه، برابر، برپایه، تال، تبک، ترینان، سبد

مترادف طبق : برابر، حسب، مطابق، موافق، موجب، وفق | سینی، سینی گرد بزرگ، برگ، ورق، تا، لنگه، لنگه در، گروه، فوج، جماعت، اندام تناسلی زن برابر پارسی : بر پایه، برابر، برپایه، تال، تبک، ترینان، سبد

طبق

طبق اختیارات محوله

<hr> مترادف طبق زدن : هم جنس بازی کردن، سحق، مساحقه کردن زنان

مترادف طبق زدن : هم جنس بازی کردن، سحق، مساحقه کردن زنان

واژه های حرف "ط" - مترادف و متضاد